که ملکه فخر تاج در رسید چون شاپور نام دختر خود فخر تاج را بشنید بیخود گشت گلابش بفشاندند تا بخود آمد و بانک بسرهنک زد و او را نزدیک خود خواند و حدیث باز پرسید سرهنک شرح ماجرای ملکه فخر تاج را با ملک باز گفت چون ملک این سخن بشنید دستهای خود بر یکدیگر بسود و بحالت فخر تاج افسوس خورد پس از آن ده هزار دینار زر سرخ بمژدگانی بداد و حکمرانی صفاهان و نواحی او را بسرهنک وا گذاشت پس از آن امیران و سرهنگان را فرمود که سوار گشته باستقبال ملکه پذیره شوند و خواجه سرایان بنزد مادر ملکه رفتند و او را بشارت گفتند مادر ملکه فرحناک گشته خلعتی گران قیمت با هزار دینار زر سرخ مژده گوی را مژدگانی داد چون اهل شهر مداین خبر بشنیدند بازارها و محلها بیاراستند و بطرب و نشاط در پیوستند و ملک شاپور سوار گشته همی رفت تا اینکه غریب را بدید در حال پیاده گشت و گامی چند به استقبال پیاده رفت غریب نیز پیاده گشته بسوی ملک بیامد چون بیکدیگر برسیدند هم آغوش گشتند و غریب خم گشته دست ملک ببوسیدو ملک شکر احسان او بجا آورد و خیمه ها در برابر یکدیگر برافراشتند و ملک شاپور بنزد دختر خویش رفته او را در آغوش گرفت و ملکه فخر تاج حکایت خود بپدر حدیث کردو خلاص دادن غریب او را از دست غول باز گفت پدرش باو گفت ای سر خوبان وای شمسه نیکوان بجان تو سوگند که او را چندان چیز دهم و باو چنان احسان کنم که در وصف نیاید ملکه گفت ای پدر او ر اداماد خود گیر تا در هلاک دشمنان ترا یار شود که او بسی شجاع است و این سخن را ملکه نگفت مگر اینکه شیفتۀ حسن و شجاعت غریب گشته بود ملک گفت ایدختر مگر نمی دانی که پادشاه شیراز دیبا ها بگسترد و یکصد هزار زر ببخشود و از خداوند مملکت و لشکر بی پایانست ملکه گفت ای پدر آن کسی را که گفتی من او را نمی خواهم و اگر مرا بتزویج او مجبور کنی خود را بکشم آنگاه ملک از نزد فخرتاج بیرون آمده بخیمۀ غریب رفت غریب بر پای خاست و ملک بنشست ولی چشم از روی غریب بر نمیداشت و از دیدن او سیر نمیشد با خود گفت بخدا سوگند که دختر من در محبت این جوان معزور است پس از آن طعام حاضر آورد بخوردند و بخفتند چون بامداد شد سوار گشته بسوی شهر روان شدند چون بشهر برسیدند ملک شاپور و غریب با هم از دروازۀ شهر درون شدند و در آن روز شادمانی بزرگ داشتند و فخر تاج بقصر خود در آمد و در مقر عزت قرار گرفت مادر فخر تاج و کنیزکان او از لقای او شادمان شدند و نشاط و طرب آغاز کردند ملک شاپور بتخت سلطنت نشسته غریب در پهلوی خود بنشاند وزرا و نواب و حجاب از چپ و راست صفها بر کشیدند و ملک را بآمدن ملکه تهنیت گفتند ملک با بزرگان دولت گفت هر کس مرا دوست میدارد غریب را خلعتی دهد پس خلعتها بسوی او مانند باران فرو میریخت و تا ده روز بزم ضیافت از بهر غریب فرو چیدند پس از آن غریب قصد سفر کرد ملک او را خلعتی بگشوده او را بدین خود سوگند داد که سفر نکند مگر پس از یکماه غریب گفت ایملک من دختری از دختران عرب خواستگاری کرده ام همی خواهم که بآنجا رفته بزم عروسی فروچینم و آندخترک را بیاورم ملک گفت نامزد تو بهتر است یا فخر تاج غریب گفت ایملک جهان جان پاک کجا و عالم خاک کجا کنیزک را با خاتون چه نسبتست ملک شاپور گفت فخر تاج از کنیزکان تو شد که تو او را از چنگال غول خلاص کرده و او را جز تو شوهری نیست در حال غریب برخاسته زمین ببوسید و گفت ای ملک تو پادشاهی و من از خیل گدایانم بسا هست که تو از من مهری گران خواهی که مرا بدادن او مکنت نباشد ملک گفت ایفرزند بدانکه پادشاه شیراز فخر تاج را خواستگاری کرد و از بهر او یکصد هزار دینار بداد ولکن من ترا بهمه مردان برگزینم و ترا تیغ مملکت و سیر حادثات کردم پس از آن رو ببزرگان دولت کرده گفت ای بزرگان مملکت من گواه باشید که من فخر تاج را بغریب تزویج کردم ، چون قصه بدین جا رسید بامداد شد و شهرزاد لب از داستان فروبست
چون شب ششصد و سی و چهارم برآمد
گفت ایملک جوانبخت آنگاه غریب با ملک گفت مهری با من شرط کن که از بهر تو بیاورم که مرا در قلعه صاص بن عاد بن شداد مال و ذخایر بیشمار است شاپور گفت ایفرزند من از تو مال نمی خواهم و از تو مهر نمیگیرم مگر سر جمرقان ملک دشت اهواز را غریب گفت ایملک جهان من نزد قوم خود رفته بزودی ایشان را بیاورم و بر سر دشمن بتازم و مملکت او را ویران سازم ملک او را ثنا گفت و گمان ملک این بود که اگر غریب بسوی جمرقان رود زنده باز نخواهد گشت پس چون بامداد شد ملک سوار گشت و غریب را بسواری بفرمود و لشگریان نیز سوار شدند و بمیدان در آمدند ملک دلیران را فرمود که نیزه بازی کنند شجاعان عجم یا یکدیگر ببازی مشغول شدند غریب گفت ایملک قصد من اینست که با یلان عجم بازی کنم ولی مرا شرطی هست و آنشرط اینست که نیزه بی سنان بمن دهند و کهنه زعفران آلوده بر سر نیزه من بیندازند و هر شجاعی که ترا هست بمبارزت برآید و نیزه با سنان بردارد و اگر او بر من غالب آید من خون خود بر وی حلال کنم و اگر بدو چیره شوم در سینه او با زعفران علامتی بگذارم آنگاه ملک بانک به نقیب اشکر زد که نامداران لشگر را جدا کند هزار و دویست تن از بزرگان عجم برگزید و ملک بزبان مخصوص بایشان گفت هر کس این بدوی را بکشد آنچه تمنا دارد بجا آورم آنگاه دلیران پیش رفتند و به غریب حمله کردند غریب توکل بخدای یگانه کرده از ابراهیم خلیل یاری جست دلیری که یغریب حمله کرده بود طاقت جنک نیاورد غریب علامتی با آن زعفران در سینۀ او بگذاشت وقتی که خواست از برابر غریب بگریزد غریب با نیزه گردن او زد از اسبش بزیر انداخت غلامان او را از زمین برداشتند دلیری دیگر بمبارزت برآمد غریب علامتی بسینۀ او بگذاشت سیمین و چهارمین و پنجمین بمبارزت برآمدند و پیوسته یلان یکی یکی آمدند و غریب بر همۀ ایشان علامتی میگذاشت تا اینکه بر همه نصرت یافت و از میدان بدر آمد و در ایوان بنشستند سفره طعام گسترده طعام بخوردند آنگاه ملک شراب بخواست و بباده گساری مشغول شدند در آنهنگام غریب را خرد بزیان رفت و با تاثیر شراب از مجلس بدر شد و مستانه همی رفت تا بقصر ملک فخر تاج در آمد ملکه چون او را بدید هوشش از تن بپرید بانک بر کنیز کان زد که به منزل های خویشتن