پرش به محتوا

برگه:One Thousand and One Nights.pdf/۴۱۷

از ویکی‌نبشته
این برگ نمونه‌خوانی شده ولی هنوز هم‌سنجی نشده‌است.
–۴۱۳–

همی گوید که در زیر فلان درخت نقل و میوه هست آنگاه بسوی آندرخت رفتند و نقل و میوه در آنجا یافتند از آن نقل و میوه بخوردند و در میان باغ همی رفتند تا اینکه غراب بار دیگر بانک برزد در حال غلام سنگی گرفته بدو بینداخت خاتون گفت از بهرچه او را بسنک زدی غلامک گفت ایخاتون سخنی میگوید که من آنرا با تو نیارم گفت خاتون گفت بگو و از من شرم مکن که میان من و تو بیگانگی نیست غلام گفت لا و الله نتوانم گفت خاتون گفت بگو پس از آن غلامک را سوگند داد غلام گفت ای خاتون غراب میگوید که با خاتون خود چنان کن که شوهرش با او همان کند چون خاتون این سخن بشنید بخندید چندانکه برپشت بیفتاد پس از آن بغلام گفت این کار کاریست آسان و در این کار با تو مخالفت نتوانم کرد آنگاه خاتون بپای یکی از درختان در آمد و آنجا را فرش گسترده غلام را ندا در داد که حاجت بر آورد ناگاه خواجه در آن مکان حاضر شد و بغلام گفت خاتون را چه روی داده که در زیر آندرخت افتاده و گریانست غلام گفت ایخواجه از فراز درخت بیفتاد و از مردنش چیزی نماند و خدایتعالی جان تازه باو عطا فرمود اکنون از بهر راحت در اینجا خسیده است آنزن شوهر را در نزد خود بدید برخاسته رنجوری و بیماری آشکار میکرد و میگفت آه از پهلوی من و وای بر کمر من ای دوستان بیائید که از هلاکم چیزی نمانده بود شوهر از دیدن حالت او مبهوت شد و غلامرا ندا در داد و باو گفت از برای خاتون اسب بیاور چون اسب آوردند شوهرش رکاب اسب بگرفت و غلام رکاب دیگر گرفته سوارش میکردند و میگفتند خدا ترا عافیت دهد و بلاها از تو بگرداند کنیزک چون سخن بدین مقام رسانید گفت ایملک این از جمله مکرهای مردانست مبادا وزرای تو ترا از گرفتن حق من باز دارند پس از آن بگریست چون ملک گریستن او بدید و سخنان او بشنید بکشتن پسر خود بفرمود آنگاه وزیر ششم در آمد و زمین ببوسید ملک را دعا کرد و باو گفت ای ملک من پند گوی توام و از مهربانی تو را اشارت میکنم که در کار پسر صبر کن چون قصه بدینجا رسید بامداد شد و شهرزاد لب از داستان فروبست

چون شب پانصدو نود و سیم برآمد

گفت ایملک جوانبخت وزیر ششم گفت در کار پسر خویش صبر کن که باطل بتاریکی ماند و حق تاریکی باطل را ببرد و بدانکه مکر زنان بزرگست و خدایتعالی در کتاب عزیز خود فرموده ان کید کن عظیم شنیده ام که زنی با خداوندان دولت حیلتی و خدیمتی ساخت که پیش ازو کسی هرگز چنان حیلت نکرده و بدانسان نیرنک بکار نبرده است ملک گفت چگونه بوده است آنحکایت، وزیر گفت ایملک

(حکایت)

زنی از دختران بازرگانان شوهری داشت که بسیار سفر میکرد وقتی شوهر او بشهرهای دور سفر کرد و ایام غیبت دیر کشید زن او را شهوت غالب آمد به پسری ظریف و خوبروی عاشق شد که هر دو یکدیگر را بسیار دوست میداشتند و در پاره ای از روز ها آن پسر با مردی منازعت کرد آنمرد شکایت نزد والی برد و والی پسر را بزندان در افکند چون زن بازرگان از حادثه پسر باخبر شد جهان بچشمش تار گشت برخاسته جامه فاخر بپوشید و نزد والی رفته او را سلام کرد و رقعه ای باو داد که مضمون رقعه این بود که پسری که تو او را در زندان کرده ای برادر منست که با مردی منازعت کرده و گواهان که بر او گواهی داده اند گواهی دروغ دادند و او در زندان تو مظلوم است و من جز او کسی ندارم که بکارهای من قیام کند اکنون مسئلت من اینست که او را از زندان رها کنی والی رقعه همی خواند و آنماه روی را همی دید تا اینکه غمزۀ آن پری روی دل از والی ببرد و باو گفت بمنزل من درون شو تا من برادر ترا حاضر آورم و بتو تسلیم کنم زن بازرگان گفت ایها الوالی من غریبم جز خدایتعالی کسی ندارم و بمنزل هیچ کس داخل شدن بتوانم والی گفت من آن پسر رها نکنم مگر وقتی که بمنزل در آئی و حاجت من برآوری زن بازرگان بوالی گفت اگر قصد تو اینست باید در منزل من حاضر شوی و تمامت روز را در آنجا بنشینی و بخسبی و راحت کنی والی از منزل او بپرسید زن بازرگان منزل بدو سراغ داده از نزد او بدر آمد و بخانه قاضی آنشهر رفت و باو گفت یا سیدالقاضی در کار من نظر کن که پاداش تو با خدایتعالی است قاضی با و گفت ترا چه رسیده گفت یا سیدی مرا برادریست که جز او کس ندارم در حق او گواهی بدروغ داده اند که او ظالمست والی بدین سبب او را در زندان کرده از تو همی خواهم که در نزد والی از و شفاعتی کنی چون قاضی را بدو نظر افتاد عاشق جمالش شد و باو گفت باندرون شو و در نزد کنیزکان من بنشین تا من رسول پیش والی بفرستم و برادر ترا خلاص کنم هرگاه میدانستم که والی از او چند درم میخواهد من غرامت او را میکشیدم که سخن گفتن تو مرا بسی خوش آمد زن بازرگان گفت ایها القاضی چون چنین کارها کنی نباید دیگران را ملامت گوئی قاضی گفت اگر بمنزل من در نیائی شفاعت نکنم برخیز از اینجا بیرون شو زن بازرگان گفت اگر ترا قصد همین است منزل من بهتر و مستورتر است و در اینجا داخل و خارج خادمان و کنیزکان هستند و من زنی هستم که اینکارها ندانم و لکن ضرورت مرا محتاج کرده پس قاضی باو گفت منزل تو کجاست زن گفت در فلان مکان است و همانروز که از والی وعده خواسته بود از قاضی نیز وعده بخواست پس از آن بیرون آمده نزد وزیر رفت و قصۀ خود برو خواند و شکایت با و باز گفت وزیر او را بخویشتن دعوت کرد و با و گفت اگر حاجت من برآوری برادر ترا رها کنم زن گفت اگر قصد داری باید در منزل من باشی که آنجا از برای من و تو بهتر است وزیر باو گفت منزل تو کجاست زن گفت فلان مکانست پس وزیر را نیز بهمان روز که دیگران را گفته بود دعوت کرد و از آنجا بیرون آمده نزد ملک آن شهر رفت و قصۀ خود را برو خواند و رهائی برادر تمنا کرد ملک باو گفت چه کس در زندانش کرده زن گفت ایملک والی او را در زندان کرده پس چون ملک نیز مفتون غنج و دلال او شد آنگاه با و گفت که با من بقصر اندر آی تا بسوی والی بفرستم که برادر ترا خلاص کندزن گفت ایملک اینکار بر تو آسانست من خلاف حکم نیارم کرد و مرا غایت سعادتمندی و بلندی اقبالست که ملک بچون منی میل کند و لکن ملک اگر مرا بقدوم مبارک خود بنوازد مرا فرق به فرقدان خواهد رسید چنانچه