کرد او نیز آنزن را جادو کرده بصورت سک درآورد پس از اینکه این حادثه او را روی داد و صورت او بگشت از آدمیان جز من کسی نیافت که با و مهربانی کند باین سبب بمنزل من آمده دست و پای مرا ببوسید و بنالید من او را شناختم باو گفتم بسی پند گفتمت چرا پندم ننوشیدی چون قصه بدینجا رسید بامداد شد و شهر زاد لب از داستان فرو بست
چون شب پانصد و هشتاد و پنجم برآمد
گفت ایملک جوانبخت عجوز حکایت سک را بآن زن حدیث کرده گفت ولکن دختر چون من او را در آنحالت بدیدم بر او رحمت آوردم و دلم بحالت او بسوخت او را در نزد خود نگاه داشتم و تا اکنون او بدینحالتست که می بینی هر وقت که او را حالت نخستین بخاطر آید بخویشتن همی گیرد چون آن زن سخنان عجوز بشنید هراس بزرک او را روی داده بعجوز گفت ای مادر بخدا سوگند که از این حکایت مرا ترساندی عجوز گفت ای دختر بیم تو از چیست آنزن گفت ای مادر جوانی خوبرو شیفته جمال من گشته و بارها رسول بنزد من فرستاده من دعوت او را اجابت نکرده ام و اکنون بیم من از آنست که آنچه باین سک رو داده بمن نیز روی دهد عجوز گفت ایدختر زینهار زینهار با آن جوان مخالفت مکن که بر تو بسی بیم دارم و اگر تو جای آنجوان نمیشناسی صفت او بمن بگو تا من او را پدید آورده بسوی تو آورم و هرگز مگذار که خاطر کسی از تو ناشاد شود و دل مسکینی از تو بدرد آید آنگاه آن زن گول سخنان او را قبول کرده جوان عاشق را از برای او صفت میکرد و عجوز بتغافل چنان مینمود که او را نمی شناسد و بآن زن میگفت چون از اینجا بر خیزم از آنجوان جویان گشته پدیدش آورم پس چون عجوز از نزد آن زن بیرون آمده بسوی جوان بشتافت و باو گفت دلت خرم و دیده ات روشن باد که عقل آنزن بدزدیدم فرداهنگام ظهر بیا و در سر همان محلت بایست که تا من بنزد تو آمده ترا بسوی او برم تا بقیت آنروز را با تمامت شب با معشوقة شکر لب بانبساط و نشاط بگذرانی جوان از شنیدن این سخن فرحناک شد و دو دینار زر سرخ باو داده گفت وقتیکه حاجت من بر آید ده دینار دیگر بتو بدهم در حال عجوز بسوی زن باز گشت و باو گفت از آنجوان جویان شدم و او را شناختم و باو سخن گفتم او را بتو بسی خشمگین یافتم که قصد ضرر تو کرده بود من بسی لابه کردم تا خاطر او بدست آوردم و فردا هنگام ظهر در نزد تو حاضر خواهد شد آن زن از این سخن شادمان گشت و بعجوز گفت ای مادر اگر او را خشم فرونشیند و فردا هنگام ظهر پیش من آید ترا ده دینار زر سرخ بدهم عجوز باو گفت تو او را از کسی جز من مخواه پس چون روز دیگر برآمد عجوز به آن زن گفت چاشت حاضر کن و بهترین جامه های خود بپوش که من بروم و آنجوان را بیاورم در حال آنزن برخاست خوردنی مهیا کرده خویشتن بیاراست عجوز در سر محلت بانتظار جوان بایستاد وقت موعد برسید و جوان در نیامد عجوز با خود چه حیلت باید کرد اگر آنجوان پدید نیاید زرها که زن بمن وعده کرده بزیان خواهد رفت و لکن من نگذارم که این حیلت بی منفعت بماند ناچار دیگری بجای آنجوان پدید آورم و بنزد آن زن برم پس عجوز باین قصد در کوچه ها همی گشت که چشمش بجوانی نیکو روی بیفتاد که اثر سفر از روی او آشکار بود آنگاه عجوز پیش رفته او را سلام داد و با و گفت ایجوان بخوردنی و معشوقه نکو روی مایلی یا نه آنجوان گفت اینها که گفتی کجاست عجوز گفت در خانه منست پس انجوان با عجوز روان شد و عجوز نمی دانست که اینجوان شوهر همان زن باک دامن است و همی رفتند تا بدر خانه برسید عجوز در بکوفت آنزن در بگشود عجوز بخانه اندر شد و آن زن بجهت آماده کردن مکان پیش روی عجوزه همی دوید تا اینکه عجوز آنجوان را بساحت خانه در آورد چون زن را چشم بآن جوان افتاد دید که شوهر اوست پیش رفته موزه از پای شوهر بدر آورد و باو گفت مرا با تو عهد و پیمان نه این بود که تو دیگری بر من نگزینی و با من خیانت نکنی آنمرد گفت چه خیانت کرده ام و کجا کسی را بر تو گزیده ام زن گفت چون من از آمدن تو آگاه شدم خواستم که باین عجوز ترا بیازمایم و ترا بورطه ای که ازو همیترسانیدم بیندازم اکنون بورطه اندر افتادی و خیانت تو بر من آشکار گشت پیش از این گمان من این بود که تو پاک دامنی چون ترا بچشم خود با این عجوز دیدم دانستم که ترا با می و معشوقه سر و کاری هست الغرض آن زن موزه بر سر شوهر میزد و او سوگند میخورد که من از این گناه بری هستم در مدت عمر بری هستم در مدت عمر خیانت نکرده ام و پیوسته سوگند ها میخورد و آنزن او را میزد و میگریست و فریاد بر آورده میگفت ایگروه مسلمانان بیائید و بدکاری اینرا مشاهده کنید آنمرد دست بدهان او میگذاشت که آواز او بلند نشود آنزن دست او را بدندان میگزید و شوهر او را تذلل میکرد و دست و پای او را همی بوسید و لکن آن زن راضی نمیشد و دست از و کوتاه نمیکرد تا اینکه باشارت عجوز دست از و بازداشت آنگاه عجوز پیش آمده دست و پای آن زن را ببوسید و در پهلوی شوهرش بنشاند چون هر دو بنشستند آنمرد بوسه بدست عجوز داد و باو گفت خدایتعالی ترا پاداش نیکو دهد که مرا از دست این زن خلاص کردی ولکن عجوز را کید و مکر آن زن عجب آمد و در شگفت ماند ایملک مکر عجوز و کید زن مشاهده کن و از مکر زنان برحذر باش چون ملک سخن وزیر بشنید زین حکایت نصیحت پذیر شد و از کشتن پسر خود بازگشت چون قصه بدینجا رسید بامداد شد و شهرزاد لب از داستان فروبست
چون شب پانصد و هشتاد و ششم برآمد
گفت ایملک جوانبخت چون روز پنجم بر آمد کنیزک در پیشگاه ملک حاضر گشت و قدحی زهر کشنده در دست داشت زبان باستغاثه بگشود و طپانچه بر سر و روی خود زد و گفت ای ملک اگر انصاف ندهی و داد من از پسر خود نستانی این قدح بنوشم و خود را هلاک کنم و بزۀ من تا قیامت بر تو بماند که وزراء تو مرا بمکر و کید نسبت می دهند و در دنیا مکارتر از مردان کسی نیست ای ملک مگر حکایت مرد زرگر با دخترک نشنیده ملک گفت ای کنیز چگونه است ماجرای ایشان کنیزک گفت ایملک پیروز بخت شنیده ام که
(حکایت)