بمعلم گفت جامه بکن معلم جواب داد جامه بکنم ولی از کندن شلوار در گذر که خدا ترا پاداش نیکو دهد و معلم سوگند یاد کرد که تا او در مملکت بغداد باشد هرگز شطرنج نبازد پس از آن جامه بر کند و بکنیزک داد و خجلت زده از مجلس بیرون رفت آنگاه استاد نرد بیش آمد کنیزک باو گفت اگر امروز بر تو غلبه کنم بمن چه خواهی داد استاد جوا بداد ده جامه دیبای مطرز بطرازهای زرین و ده جامه مخمل و هزار دینار بدهم ولی اگر من ترا غلبه کنم از تو چیزی نخواهم مگر اینکه از برای من چیزی نویسی که من مغلوب شدۀ فلانم کنیزک گفت آری شرط همین است پس ببازی مشغول شدند لحظه ای نرفت که استاد نرد عاجز ماند و بر پای خاسته گفت بنعمت خلیفه سوگند مانند این کنیز نراد در تمام بلاد یافت نشود پس از آن خلیفه خداوندان آلات طرب را بخواند چون حاضر آمدند خلیفه بکنیزک گفت اگر آلات طرب را آشنا هستی چیزی باز نمای کنیزک گفت آری پس خلیفه بحاضر آوردن عود بفرمود همیانی از اطلس سرخ بیاوردند کنیزک همیان بگشود و عودی بدر آورد که برو نوشته بودند
رشک همیآیدم از بربطت | تنگ مگیرش صنما در کنار |
پس عود بکنار گرفته چنان بزد که مجلسیان بنشاط اندر شدند و کنیزک این دو بیت همی خواند
گر مرا آن شمع خوبان یکزمان بنواختی | همچو شمع از آتش حسرت تنم بنواختی | |||||
نیستی چون چنگ او در چنگ او نالان تنم | گر مرا یک ره چوچنگ خویشتن بنواختی |
خلیفه را طرب روی داده گفت بارک لله فیک یعنی خدا ترا خیر دهاد و استاد ترا بیامرزاد در حال کنیزک برخاسته در پیش خلیفه زمین ببوسید خلیفه فرمود از برای خواجه او صدهزار دینار حاضر آوردند و با کنیزک گفت هر چه خواهی از من تمنا کن کنیزک گفت تمنای من اینست که مرا بخواجه خود رد کنی خلیفه او را بخواجه آورد کرد و پنجهزار دینار بکنیزک عطافرمود و خواجه او را بمنصب ندیمی بنواخت چون قصه بدینجار سید با مداد شد و شهرزاد لب از داستان فروبست
چون شب چهارصدو پنجاه و نهم بر آمد
گفت ای ملک جوانبخت خلیفه خواجه او را از ندمای خود قرار داد و در هر ماه از برای او هزار دینار مرسوم کرد شهر زاد چون قصه بدینجا رسانید گفت ایملک تو فصاحت این کنیز را ببین و مروت خلیفه هرون الرشید را نظر کن که چگونه چندان مال بخواجه کنیزک عطا فرمود و خواجه او را بندیمی بگزید چنین کرم بجز عباسیان در کجا یافت شود و خدایتعالی خداوندان کرم را بیامرزد
حکایت ملک الموت
ایملک جوانبخت از جمله حکایتها اینستکه ملکی از ملوک پیشین روزی قصد کرد که با ارباب دولت سوار شود و از برای مردمان بهترین زیورهای خود آشکار سازد پس امرا و بزرگان دولت را بتهیه بیرون رفتن بفرمود و خازنان جامه را فرمود که بهترین جامه که شایسته زینت ملک باشد حاضر آوردند و اسبی را که در میان خیل موصوف و معروف بود بخواست آنگاه بهترین جامها پوشیده و به نیکوترین اسبان برنشست و با موکبی انبوه بیرون رفت و بجلالت و بحشمت خود افتخار میکرد پس ابلیس بنزد او بیامد و دست برجیین او بنهاد و باد کبر و عجب بدماغ او بدمید ملک بخود همی بالید و با خود همی گفت که امروز بجهان