پرش به محتوا

برگه:One Thousand and One Nights.pdf/۲۹۱

از ویکی‌نبشته
این برگ نمونه‌خوانی شده ولی هنوز هم‌سنجی نشده‌است.

-۲۸۷-

آنگاه دختر وزیر سیبی بگرفت و بسوی آن پسر بینداخت آن پسر سر برداشت دید که دختر وزیر در منظره نشسته چون آن پسر را چشم بر او افتاد تیر عشق او را بخورد و خاطرش بدو مشغول گشته گفته شاعر بخواند

  دلم ایدوست تو دانی که هوای تو کند لب من خدمت خاک کف پای تو کند  
  چه دعا کردی جانا که چنین خوب شدی تا چو تو عاشق تو نیز دعای تو کند  

چون سواران را بازی بانجام رسید دختر وزیر با دایه گفت آنجوان که بتو باز نمودم چه نام دارد دایه گفت نام او انس الوجود است دختر وزیر آهی بر کشید و بفکرت فرورفت پس از آن این ابیات بخواند

  دلم عاشق شدن فرمود من برحسب فرمانش در افتادم بآن دردی که پیدا نیست درمانش  
  بقصد گوی با چوگان بمیدان دیدمش روزی ز زلف او و پشت من حسد میبرد چوگانش  
  خم چوگان او با گوی هر ساعت بمیدان در همان کردی که روز باد زلفش با زنخدانش  
  ز رشک آنکه با زلفین مشکینش نیامیزد به آب دیده بنشاندم سراسر گرد میدانش  

چون ابیات بانجام رسانید ابیات را بورقه بنوشت وورقه در پیچیده بپارچه حریرش بگذاشت و او را بزیر بالش نهاده بخفت آنگاه دایه ورقه از زیر بالش بر داشته بخواند دانست که دختر وزیر به انس الوجود عاشق گشته پس دایه ورقه را فروپیچید و بجای خود بنهاد چون خاتون او ورد الاکمام بیدار شد دایه باو گفت ای خاتون تو میدانی که من از پندگویان تو هستم و بر تو مهربانم بدانکه عشق کاری است دشوار پوشیدن آن آهن را میگدازد و سبب رنجوری و بیماری گردد و کسیکه عشق را آشکار کند برو ملامت نیست که عشق اول ز حوا بود و آدم ورد الا کمام گفت ای دایه داروی عشق چیست دایه گفت داروی عشق وصال است ورد الا کمام گفت و صال از کجا باید یافت گفت ایخاتون وصل با نامه و پیغام و سخنان نرم توان یافت نامه و پیغام است که میان دوستان جمع آرد و کارهای دشوار آسان کند اگر ترا کاری باشد من بپوشیدن راز تو و بردن نامه از دیگران سزاوارترم چون ورد الاکمام سخن او را بشنید فرحناک شد ولی خود را از سخن گفتن بازداشت و با خود گفت هیچکس از اینکار آگاهی ندارد من راز خود باین زن آشکار نسازم تا او را امتحان کنم پس دایه باو گفت ایخاتون من در خواب دیدم که شخصی با من گفت خاتون تو با انس الوجود عاشق یکدیگرند از کار ایشان غفلت مکن اگر نامه دارند ببر حاجت ایشان برآور و راز ایشان پوشیده دار که ترا سودمند خواهد بود من آنکه در خواب دیده بودم بتو باز گفتم اکنون فرمان تراست ورد الاکمام باو گفت چون قصه بدینجا رسید بامداد شد و شهرزاد لب از داستان فرو بست

چون شب سیصد و شصت و نهم در آمد

گفت ای ملک جوانبخت ورد الاکمام گفت ای دایه راز من خواهی پوشید گفت من چگونه راز تو نپوشم که من از کنیزکان دیرین تو هستم پس ورد الاکمام ورقه ای را که شعر درو نوشته بود در آورده بدایه داد و گفت این مکتوب را به انس الوجود برسان و جواب از برای من بیاور دایه مکتوب گرفته بسوی انس الوجود رفت چون بنزد انس الوجود برسید دست او را ببوسید و با سخنان مهر آمیز با او سخن گفت پس از آن ورقه بداد انس الوجود ورقه بخواند و مضمون بدانست در پشت ورقه این ابیات بنگاشت

  من همان روز که خال تو بدیدم گفتم بیم آنست بدین دانه که در دام افتم  
  هرگز آشفته روئی نشدم یا موئی مگر اکنون که بروی تو چو موی آشفتم  
  هیچ شک نیست که اینواقعه با طاق افتد گر بدانند که من با غم رویت جفتم  

پس از آن مکتوب فروپیچیده بدایه داد و گفت ای دا یه خاتون خود را از من سلام برسان دایه مکتوب گرفته بسوی ورد الاکمام بازگشت و مکتوب به وی داد ورد الاکمام مکتوب گرفته ببوسید و بچشمان خود بسود پس از آن مکتوب گشوده بخواند و مضمون بدانست و در حاشیه آن این ابیات نوشت

  نه چندان آرزومندم که وصفش بر زبان آید اگر صد نامه بنویسم حکایت بیش از آن آید  
  چه نیروی سخن گفتن بود مشتاق خدمت را حدیث آنگه کند بلبل که گل در بوستان آید  
  نسیم صبح را گفتم تو با او جانبی داری کز آنجانب که او آید صبا عنبر فشان آید  

آنگاه مکتوب فروپیچیده بدایه بداد دایه مکتوب گرفته از نزد ورد الا کمام بدر آمد حاجب بانک بردایه زد که کجا میروی دایه گفت بگرمابه همیروم ولی دایه تشویش کرد و مکتوب از و بیفتاد و کار دایه را بدینگونه شد اما مکتوب را یکی از خادمان وزیر در راه افتاده دید آنرا برداشته در پیشگاه وزیر حاضر آمد و با وزیر گفت ای خواجه من این ورقه در راه افتاده یافتم وزیر ورقه را گرفته بگشود ابیات بخواند و مضمون آنها بدانست و خط بشناخت که خط دختر خویش است در حال برخاسته بنزد زن خود بیامد و از غایت خشم همیگریست زن وزیر گفت یاسیدی بهرچه گریانی وزیر گفت این ورقه بگیر و بر آنچه دروست نظاره کن زن وزیر ورقه بر گرفت و بخواند دید که دخترش ورد الاکمام به آن مضمون ابیات به انس الوجود نوشته زن وزیر را نیز گریه بگرفت ولی خود داری کرد و سرشکش را نگاه داشت و با وزیر گفت یا سیدی گریستن سود ندارد رأی صواب اینست که حیلتی کنیم تا ناموس تو محفوظ ماند و راز دختر تو پوشیده شود وزیر گفت من بدختر خود از عشق انس الوجود بیم دارم مگر تو نمیدانی که پادشاه انس الوجود را بسی دوست دارد و بیم من در این کار از دو راه است یکی از دختر خود بیم دارم و یکی از پادشاه همی ترسم از آنکه انس الوجود ندیم پادشاهست بساهست ازین کار حادثه بزرگ روی دهد باز گو که درین کار رأی تو چیست چون قصه بدینجا رسید بامداد شد و شهرزاد لب از داستان فرو بست

چون شب سیصد و هفتادم بر آمد

گفت ایملک جوانبخت وزیر با او گفت ترا در این کار رأی چیست زن وزیر گفت صبر کن تا نماز استخاره بجا آورم و استخاره کرد پس از آن با وزیر گفت در میان دریای کنوز کوهیست که او را جبل ثکلی خوانند و بدان کوه کس نتواند رسید مگر با مشقت بسیار تو از برای دختر در آنجا مکانی ترتیب ده و دختر بدانجا بفرست وزیر را گفته زن دلپسند افتاد و هر دو متفق شدند بر اینکه در آن کوه قصری بنا کنند و دختر را در آن قصر جای دهند و آذوقه یکساله او را در نزد او بگذارند و کسی را از بهر خدمت و مؤانست او بگمارند در حال وزیر بناها و نجارها جمع آورده بسوی آن کوه بفرستاد و در آنجا