پرش به محتوا

برگه:One Thousand and One Nights.pdf/۲۹۰

از ویکی‌نبشته
این برگ نمونه‌خوانی شده ولی هنوز هم‌سنجی نشده‌است.

-۲۸۶-

خلاص کنم آنگاه بملک گفت ایها الملک من همی خواهم که آن اسب را ببینم شاید در آن اسب چیزی باشد که در معالجت مرا یاری کند ملک برخاسته دست او را بگرفت و بمکانی که اسب در آنجا بود در آمدند ملکزاده بگرد اسب بگشت و باعضای او مینگریست چون اسب را سالم یافت فرحناک شد و با ملک گفت ای ملک همی خواهم که دخترک را ببینم و امید وارم که معالجت او در دست من باشد در حال ملک با ملک راده نزد دخترک رفتند ملکزاده او را چون دیوانگان یافت ولی دیوانه نبود خود را چنان مینمود که کس بدو نزدیک نشود چون ملکزاده او رابدان حالت دید باو گفت ای فتنه روزگار ترا باکی نیست پس با او بملاطفت و نرمی سخن همی گفت تا خویشتن بدو بشناسانید چون دخترک او را بشناخت فریاد بلندی بر آورده از غایت فرح بی خود بیفتاد ملکزاده در حال دهان بگوش او بنهاد و باو گفت ای خاتون شکیبا شو تا حیلتی کنم و در خلاص از این ملک تدبیری نمایم و گرنه من و تو در ورطه بزرک هستیم و اکنون تدبیر اینست که من بملک بگویم این دخترک دیوانه است و من معالجت او را ضامنم شما بند از او بردارید چون بند از تو بردارند تو با ملک سخن سنجیده بگو تا گمان کند که معالجت من ترا سودمند افتاده شاید مقصود حاصل آید دختر گفت هر چه گوئی چنان کنم پس ملکزاده گفت ای ملک از اقبال تو درد دخترک بدانستم و داروی او بشناختم و او را از جنون اندکی خلاص کردم. چون قصه بدینجا رسید بامداد شد و شهرزاد لب از داستان فرو بست

چون شب سیصدو شصت و هفتم بر آمد

گفت ای ملک جوانبخت ملک برخاسته بنزد دختر شد چون دختر ملک صنعا او را بدید برخاسته زمین ببوسید ملک را از دیدن این حالت فرح و نشاط روی داد و کنیزکان را فرمود که بخدمت او قیام کنند و او را بگرمابه برده از بهر او زیورهای زرین ترتیب دهند کنیزکان زیورهای زرین و جامه ملوکانه بدو پوشانیده عقد گوهر از گردن او بیاویختند اورا به گرمابه اندر برده بخدمتش قیام نمودند پس از آن از گرمابه اش برآوردند به بدر تمام همی مانست چون بنزد ملک بیامد ملک را سلام داد و پیشگاه ملک را ببوسید ملک را شادی بزرک روی داد و بملکزاده گفت همه اینها از برکت قدوم تو بود ملکزاده گفت ایها المک او را معالجت آنگه تمام شود که تو با لشکر خود بدان مرغزار که اینرا در آنجا گرفته در آئی و اسب آبنوسین با خود همراه بیاوری که من در آنجا عفریتی را که بدو چیره گشت ببندم و بزندان کرده بکشم که هرگز بسوی او باز نگردد ملک سخن او را پذیرفته با لشگریان سوار گشت و اسب آبنوسین و دخترک را برداشته بسوی آن مرغزار برفتند و مردمان نمیدانستند که ملکزاده چه قصد دارد چون بدان مرغزار برسیدند ملکزاده حکیم صورت امر کرد که دخترک را با اسب آبنوسین یک تیر رس مسافت از ملک و لشگریان دورتر بگذارند آنگاه ملکزاده بملک گفت مرا دستوری ده تا بخور در آتش کنم و عزیمت بخوانم و عفریتی را که بدخترک چیره گشته در زندان کنم که هرگز بسوی او باز نگردد ولکن باید وقت عزیمت خواندن من و دخترک بر اسب آبنوسین سوار باشیم چون ملک سخن او را بشنید فرحناک شد و ملکزاده حکیم نما را اجازت داد ملکزاده بر اسب نشست و دخترک را نیز سوار کرد و ملک با لشکریان بسوی او نظاره میکردند که ملکزاده دخترک را بخود محکم ببست و اثر شانه راست اسب را بجنبانید اسب بر هوا بلند شد و لشکریان نظاره همی کردند تا از دیده ایشان ناپدید شد و ملک تا هنگام شام بانتظار بازگشتن او بنشست چون بازگشت او را پشیمانی بزرگ روی داد با لشکر خود بسوی شهر بازگشت و اما ملکزاده قصد شهر پدر کرده همی رفت تا بقصر پدر درآمد و دخترک را در قصر فرود آورد و خود بنزد پدر رفته او را سلام داد و از آوردن دخترک او را بیاگاهانید ملک اسباب عیش مهیا کرد و از برای مردم شهر ولیمه ها فروچید ، چون قصه بدینجا رسید بامداد شد و شهرزاد لب از داستان فروبست

چون شب سیصد و شصت و هشتم بر آمد

گفت ای ملک جوانبخت پدر ملکزاده از برای اهل شهر ولیمه ها بنهاد تا یکماه بساط عیش گسترده بودند پس از آن ملکزاده به حجله دخترک شد و با او در آمیخت و با انبساط و شادمانی بسر بردند و پدر ملکزاده اسب آبنوسین را بشکست و مکتوبی بپدر دخترک بنوشت و سر گذشت دختر را از برای او پیغام کرد و هدایای گرانمایه با مکتوب بسوی ملک صنعا بفرستاد چون رسول بصنعاء یمن برسید و پدر دخترک مکتوب بخواند فرحناک شد و هدایا بپذیرفت و رسول را گرامی بداشت پس از آن هدیه های قیمتی از برای دختر خود و داماد با همان رسول بفرستاد و رسول بسوی ملکزاده بازگشت و او را از فرح ملک صنعا بیاگاهانید و هر سال ملک صنعا از برای داماد خود هدیه ها میفرستاد تا اینکه پدر ملکزاده در گذشت و او بجای پدر بر تخت مملکت بنشست و بعدل و داد همی گذرانید تا اینکه کشورها بگرفت و همه را بطاعت بیاورد و در عیش و نوش بسر میبرد تا اینکه برهم زننده لذات و پراکنده کنندهٔ جماعات و مخرب قصور و معمر قبور بایشان بتاخت

(حکایت ورد الاکمام و انس الوجود)

و از جمله حکایتها اینست که در روزگار قدیم ملکی بود خداوند عزت و سلطنت و او را وزیری بود ابراهیم نام و آن وزیر دختر کی داشت خوبروی بدانسان که شاعر گفته

  گه آن آراسته زلفش زره گردد گهی چنبر گه آن پیراسته جعدش ببارد مشک و گه عنبر  
  بسان لاله رخساره نقاب لاله جراره پر از عاج و دل از خاره تن از شیر ولب از شکر  

و از غایت نیکوتی و نهایت خوبروئی او را ورد الاکمام نام نهاده بودند و ملک را عادت این بود که در هر سال یکبار اعیان مملکت را ببازی گوی و چوگان جمع میآورد و چون آنروز میشد و مردم ببازی گوی و چوگان گرد می آمدند دختر وزیر در منظره نشسته ایشان را تفرج میکرد از قضا در روزی که سواران بازی گوی و چوگان مشغول بودند دختر وزیر را در میان لشکر نظر به پسر ماه منظر سرو بالائی افتاد با دایه خود گفت ای دایه این جوان نیکوروی که در میان لشگر است چه نام دارد دایه گفت این جوانان همه خوبرویند تو کدام یک از ایشان بر گفتی دختر وزیر گفت صبر کن تا من او را بتو باز نمایم