پرش به محتوا

برگه:One Thousand and One Nights.pdf/۲۸۰

از ویکی‌نبشته
این برگ نمونه‌خوانی شده ولی هنوز هم‌سنجی نشده‌است.

-۲۷۶-

بودند چون ملک او را تزویج کرد سایر همسران ملک باو رشک بردند و بملک نوشتند که این زن زنی است فاجره ملک سخن ایشان باور کرده مادر خود را فرمود که او را از خانه بیرون کند و بصحرائی فرستاده در همانجا بگذارند مادر ملک چنان کرد که ملک گفته بود پس آن زن در صحرای بی آب و علف گریان و نالان و گرسنه و عطشان کودک بردوش داشت و همی رفت تا بکنار نهر آبی برسید از غایت تشنگی زانوها بزمین نهاد که آب بخورد کودک از دوش او بآب اندر افتاد و زن در کنار نهر نشسته بکودک همیگریست که ناگاه دو مرد برو بگذشتند و باو گفتند ترا گریه از بهر چیست گفت پسری بردوش داشتم چون برای آب خوردن بنشستم پسر باب اندر افتاد آن دو مرد گفتند میخواهی که ما پسرت را از آب بیرون کنیم زن گفت آری پس ایشان دعا کردند و هنوز دعای ایشان تمام نشده بود که پسر بسلامت از آب در آمد و آسیبی بدو نرسیده بود آنگاه آن دو مرد گفتند دوست داری خدایتعالی دستهای ترا بتو باز گرداند زن گفت آری پس ایشان از خدایتعالی دعوت کردند و دست های او بهتر از آنچه بود بدو بازگشتند پس از آن مردها گفتند آیا میدانی که ما کیستیم زن گفت لا والله گفتند ما آندو قرصه نانیم که در راه خدا بسائل بدادی و بدان سبب دستهای تو بریده شد اکنون تو بسلامت فرزند و بباز گشتن دست های خود شکر کن و سپاس خدایتعالی بجای آور آن زن سپاس حق بگفت و شکر پروردگار بجا آورد

(حکایت عابد و فایده صدقه)

و از جمله حکایتها اینست که در بنی اسرائیل مردی بود عابد که عیال او پنبه میرشتند و آن مرد عابد ریسمان او را فروخته پنبه دیگر میخرید و فاضل قیمت را نان خریده در آن روز با عیال خود میخورد روزی از روزها مرد عابد بیرون آمده ریسمان بفروخت در آن هنگام یکی از برادران دینی حاجت خود بدو شکایت کرد آن مرد عابد قیمت ریسمان باو داده خود تهی دست بسوی عیال بازگشت نه پنبه از برای رشتن خرید و نه طعام از برای خوردن بیاورد زن عابد گفت چرا پنبه و طعام نیاوردی گفت کسی حاجت بمن آورد من قیمت ریسمان باو دادم زن عابد گفت ما را چه باید کرد که در نزد ما چیزی فروختنی نیست و در پیش ایشان کاسه شکسته و کوزه سفالین بود مرد عابد آنها را برد کسی آنها را نخرید و او در بازار حیران همی گشت که مردی بر او بگذشت که ماهی گندیده داشت چون قصه بدینجا رسید بامداد شد و شهر زادلب از داستان فرو بست

چون شب سیصد و چهل و هشتم بر آمد

گفت ای ملک جوانبخت مردی برو بگذشت که یک ماهی داشت گندیده و کس آن ماهی نمیخرید خداوند ماهی به مرد عابد گفت آیا متاع ناروای خود بمتاع ناروای من میفروشی مرد عابد گفت آری میفروشم پس کاسه و کوزه را باو داده ماهی ازو بگرفت و بسوی خانه بیاورد زن عابد گفت ما این ماهی گندیده چه کار کنیم عابد گفت او را بریان کرده بخوریم تا خدا روزی ما را برساند در حال زن عابد ماهی گرفته شکم آنرا پاره کرد و در شکم او دانه لؤلؤ یافت عابد را خبر داد عابد گفت لؤلؤ را نظر کن اگر او را سفته باشند مال دیگران خواهد بود و اگر ناسفته شود رزقی است که خدا بما عطا فرموده پس لؤلؤ را دیدند ناسفته بود عابد او را پیش یکی از یاران خود که بدان گونه چیزها شناسایی داشت ببرد آن مرد گفت ای فلان از کجا ترا این لؤلؤ بهم رسیده عابده گفت رزقی است که خدا عطا فرموده آن مرد گفت مرا گمان اینست که این لو لو بهزار درم ارزش دارد و لکن تو او را بنزد فلان بازرگان بر که او را شناسائی بیش از من است عابد لؤلؤ را بنزد بازرگان برد بازرگان گفت این لؤلؤ را من بهفتاد هزار درم میخرم پس بازرگان قیمت بشمرد عابد حمالان خواسته مال را بخانه برد چون مال را بدر خانه رسانید سائلی بیامد و باو گفت از آنچه خدا بتو عطا فرموده بمن نیز نصیبی ده آن مرد بسائل گفت ما دیروز چون تو بودیم امروز که خدای تعالی بما روزی عطا فرموده ما او را دو نیمه کنیم و نیمه آن را بتو بدهیم پس آن مرد عابد مال گرفته دو نیمه کرد نیمی بسائل بداد سائل گفت مال از بهر خود نگاه دار خدا از این مال ترا برکت دهاد که من رسول پروردگار تو هستم و مرا از بهر امتحان تو فرستاده پس آن مرد عابد حمد خدا را بجا آورد و با عیال خود در عیش و نوش همی زیستند تا اینکه مرگ پایشان در رسید

(حکایت ابوحسان زیادی)

و از جمله حکایتها اینست که ابو حسان زیادی گفته است مرا در پاره روزها تنگ دستی بهم رسید و بقال و خباز در مطالبت قیمت آنچه داده بودند ابرام میکردند مرا غصه افزون گردید از برای خود حیلتی نیافتم و نمی دانستم که چکار کنم ناگاه غلامک من آمده بمن گفت مردی بر درست و ترا همی خواهد گفتم او را نزد من آوردند دیدم مردی بود خراسانی بر من سلام داد من رد سلام کردم آن مرد با من گفت ابو حسان زیادی تو هستی گفتم آری چه حاجت داری گفت مردی هستم غریب و قصد حج کرده ام و با من مالی است که بردن آن بر من گرانست و همی خواهم که ده هزار درم از آن مال نزد تو بودیعت بگذارم تا حج بجا آورده باز گردم و اگر حاجیان باز گردند و تو مرا نبینی بدانکه مرا مرگ در رسیده و آن مال از آن تو خواهد بود و اگر بازگشتم ودیعت بمن باز پس ده آنگاه همیانی بدر آورد من با غلامک گفتم که میزان حاضر کن غلامک میزان بیاورد آن مرد زرها سنجیده بمن سپرد و برفت در حال بقال و خباز و سایر وام خواهان را حاضر آورده دین خود را ادا کردم و از آن زرها صرف میکردم و با خود می گفتم تا آن مرد باز گردد خدای تعالی از فضل و احسان خود گشایشی بمن عطا فرموده پس چون روز دیگر شد غلامک بنزد من آمد و بمن گفت آن مرد خراسانی بر در ایستاده من به غلامک گفتم او را بدرون بیاور چون آن مرد بیامد گفت من قصد حج داشتم ولی اکنون خبر مرگ پدر من رسیده و عزیمت بازگشت کرده ام مالی را که دیروز بودیعت سپردم باز پس ده چون این سخن از او بشنیدم اندوهی بزرگ بمن روی داده و حیران مانده جواب رد نکرده و با خود گفتم اگر انکار کنم مرا سوگند خواهد داد و این سبب عقوبت آخر تست عقوبت آخر تست و اگر بگویم که آن مال صرف کرده ام هتک حرمت من خواهد کرد ناچار