پرش به محتوا

برگه:One Thousand and One Nights.pdf/۲۷۹

از ویکی‌نبشته
این برگ نمونه‌خوانی شده ولی هنوز هم‌سنجی نشده‌است.

-۲۷۵-

برآید پس از آن بمکان دیگر رفته بمنادمت بنشستیم خداوند خانه را مردی دیدم لطیف و ظریف و با من ملاطفت و مهربانی میکرد بگمان اینکه من مهمان میهمانان او هستم و مهمانان نیز غایت ملاطفت بجا میآوردند بگمان اینکه من از ندیمان خداوند خانه ام و پیوسته ایشان بر ملاطفت و مهربانی میافزودند تا اینکه قدحی چند باده بخوردیم پس از آن دخترکی سرو قد و ماه روی بیامد که عود در کف داشت و با نغمه های نشاط انگیز این دو بیت همی خواند

  ساعتی کز درم آن سرو روان باز آمد راست گویم بتن مرده روان باز آمد  
  تا تو بازآمدی ای مونس جان از در غیب هر که در سر هوسی داشت از آن بازآمد  

ای خلیفه جهان مرا از حسن و جمال و شعرهای نغز آندخترک طرب و نشاط روی داد گفتم ای دختر یک چیز دیگر باقی است در حال دختر غضبناک گشته عود از دست بینداخت و گفت کی بوده است که شما چنین سفیهان و نا خردمندان بمجلس خود راه میدادید من از گفته خود پشیمان شدم و حاضران را دیدم که خیره خیره بمن نظاره میکنند با خود گفتم هر چه آرزوی من بود همه باطل شد و در دفع ملامت حیلتی نیافتم مگر اینکه عود بخواستم و گفتم ای دخترک اکنون من آن راه را که از تو فوت شده بود بزنم تا بر تو ظاهر شود حاضران را از این سخن جبین بگشود و عود گرفته تارهای او محکم کردم و این دو بیت بخواندم

  آن سرو که گویند ببالای تو ماند هرگز قدمی بیش تو رفتن نتواند  
  دنبال تو بودن گنه از جانب ما نیست با غمزه بگو تا دل مردم نستاند  

دختر در حال برخاسته در پای من افتاد و پای مرا بوسیده معذرت خواست و گفت یاسیدی بخدا سوگند من رتبت ترا ندانستم و این راه که تو بر زدی تا اکنون نشنیده بودم پس حاضران را غایت طرب روی داده بملاطفت من بیفزودند و هر یک از ایشان راهی دیگر و آوازی دیگر از من تمنا کردند من عود همی نواختم و همی خواندم تا اینکه یاران مست شدند و بیخود بیفتادند خادمان مهمانان را برداشته بسوی منزل ایشان بردند و بجز دخترک و خداوند خانه کس نماند ساغری چند بنوشیدم آنگاه خداوند خانه با من گفت یا سیدی مرا تا اکنون عمر بیهوده تلف گشته که چون توئی را نشناختم و لکن ترا بخدا سوگند میدهم که خود را بمن آشکار کن من خود را بدو آشکار نمیکردم و او سوگند داد تا من خود را برو بشناساندم پس نام من بشناخت . چون قصه بدینجا رسید بامداد شد و شهرزاد لب از داستان فروبست

چون شب سیصد و چهل و ششم بر آمد

گفت ایملک جوانبخت ابراهیم بن مهدی گفته که خداوند خانه چون مرا بشناخت بر پای خاست و گفت عجب داشتم که چنین فضل و دانش جز تو کسی را باشد روزگار مرا به نعمتی بزرک رسانیده که شکر او نتوانم گفت و گمان میکنم که خواب می بینم و گرنه کی طمع میکردم که مرا دست به بار درخت خلافت رسد و چون تو شاهبازی پا بآشیانه محقر من نهد و با من بمنادمت بنشیند آنگاه من او را بنشستن سوگند دادم بنشست و از سبب حضور من در آن مجلس باز پرسید من قصه را از آغاز تا انجام با او بیان کردم و هیچ چیز از او پوشیده نداشتم و گفتم از رایحه طعام بمقصود رسیدم و اما از آن دست و ساعد کام حاصل نکردم پس با من گفت امید است از دست و ساعد نیز بمراد خویشتن برسی آنگاه رو بکنیزکی کرده گفت ای فلانه فلانه را بگو که بمجلس درآید پس کنیز کان خود را یکان یکان بخواست و بمن باز نمود و من خداوند دست و ساعد را در میان ایشان ندیدم آنگاه گفت یا سیدی بخدا سوگند جز مادر و خواهرم کسی نماند و لکن ناچار ایشان را بنزد تو در آورده باز نمایم مرا از حسن خلق او عجب آمد گفتم فدای تو شوم نخست خواهرت را بیاور در حال خواهر خود را بیاورد و بمن بنمود دیدم که او خداوند دست و ساعد است من باو گفتم فدای تو شوم این دخترک همانست که من دست و ساعد او را دیده ام در حال غلامان را بحاضر آوردن شهود بفرمود و دو بدره زر سرخ حاضر آورد و بشهود گفت این سید ما ابراهیم بن مهدی عم خلیفه است خواهر من فلانه را خواستگاری همی کند من شما را گواه میگیرم باینکه خواهر خود را باو تزویج کردم و یک بدره زر در مهر او دادم پس از آن صیغه بخواند من خود قبول کرده و آنگاه یکی از دو بدره را بخواهرش داده یکی دیگر بگواهان بخش کرده و با من گفت یا مولانا همی خواهم که یکی از این غرفه ها از بهر تو مهیا کنم تا با زن خویش بخسبی من از وی شرم کردم و باو گفتم تو او را بمنزل من بفرست ای خلیفه بجان تو سوگند که آنمرد چندان جهیز با خواهر خود بخانه من بفرستاد که خانه بر آن جهیزها تنگ آمد پس از آن مرا از آن دخترک پسری متولد شد و آن پسر همین است که در پیش تو ایستاده مامون را از جوانمردی آنمرد عجب آمد و بحاضر آوردن آن مرد بفرمود چون آن مرد در پیش خلیف حاضر آمد خلیفه با او سخن گفت و از ظرافت و دانش و ادب او خیره ماند و او را از جمله خواص و ندمای خود گردانید

(حکایت زن صدقه دهنده)

و از جمله حکایتها اینست که ملکی از ملوک بمردم شهر خود گفت هر کس از شما چیزی تصدق کند دست او را ببرم مردم از صدقه بازماندند کسی نمیتوانست بکسی تصدق کند اتفاقاً روزی از روزها گدائی را گرسنگی بی طاقت کرده بدر یوزگی نزد زنی رفت و باو گفت بمن صدقه ده چون قصه بدینجا رسید بامداد شد و شهرزاد لب از داستان فرو بست

چون شب سیصد و چهل و هفتم بر آمد

گفت ای ملک جوانبخت آن مرد سائل با زن گفت چیزی بمن تصدق کن زن گفت چگونه توانم تصدق کرد که ملک دست مرا خواهد برید سائل گفت بخاطر خدا صدقه ای بمن ده که گرسنگی طاقت از من ببرده آن زن چون نام خدایتعالی بشنید دلش بسوخت و بدان سائل رحمت آورد و دو قرصه نان باو داد چون این خبر بسلطان کشور رسید زن را طلب فرمود دو دست او را ببرید چندی بر این بگذشت ملک بمادر خویش گفت میخواهم که زن خوبروئی بمن تزویج کنی مادر ملک گفت بهمسایگی ما زنی است که بخوبی در جهان نظیر ندارد ولی او را عیبی است بزرگ که دستهای او را بریده اند ملک گفت او را نزد من آورید تا او را ببینم او را بدید بدو مفتون گشت و او را تزویج کرد و این همان زن بوده است که بسائل دو قرصه نان داده و بدان سبب دست های او را بریده