پرش به محتوا

برگه:One Thousand and One Nights.pdf/۲۷۴

از ویکی‌نبشته
این برگ نمونه‌خوانی شده ولی هنوز هم‌سنجی نشده‌است.

-۲۷۰-

پس خواجه باو گفت بنشین آنگاه اشارت بکنیزک زرد کرده کنیزک زرد بر پای خاست و اشارت بکنیزک گندم گون کرد چون قصه بدینجا رسید بامداد شد و شهرزاد لب از داستان فرو بست

چون شب سیصد و سی و ششم بر آمد

گفت ای ملک جوانبخت کنیزک زرد اشارت بکنیزک گندم گون کرده گفت مرا خدایتعالی در قرآن ذکر کرده و مدحت گفته و رنگ مرا برنگهای دیگر برتری داده و فرموده است صفراء فاقع لونها تسر الناظرین مرا لون بهترین لونهاست و مرا رنک بآفتاب و ماه و ستارگان ماند و رشک ماه و مشتری و کشور صباحت و دلبری هستم رنک من چون زر عزیز است و در من بسی منفعتهاست و در مدح چون منی شاعر گفته

  مهروی منا اگر بود چهر تو زرد خوش باش که در خیل نکویانی فرد  
  تو پیش رو یکسره مهرویانی چون پیشرو یکسره گلها گل زرد  

وای کنیزک گندم گون رنک تو چون رنک گاومیش است مردمان از تو نفرت کنند و هر چیزیکه برنک تو باشد و هر طعام که رنگ تو دارد مسموم است و رنگ تو از علامات حزن است هرگز در و گوهر و سیم و زر برنک تو نباشد اگر ترا بیارایند زشت شوی و اگر آرایش تو برود زشتی تو بفزاید نه سیاه هستی که ترا تعریف کنند و نه سفیدی که ترا توصیف گویند و در توهیچگونه خوبی نیست چنانکه شاعر گفته

  هر کرا عقل بود پیشرو و راه نمون نشود شیفته هرگز برخ گندم گون  
  چونکه آدم دل او میل سوی گندم کرد کرد از جنت فردوس خدایش بیرون  

خواجه او را گفت بنشین و بکنیزک گندم گون اشارت کرد و او کنیز کی بود خوش سیما وسرو بالا و بدیع الجمال و فرشته مثال و عنبرین موی و بهشتی خوی و لافرمیان و فربه سرین تنی داشت نرمتر از حریر و زلفکانی سیاه تر از قیر در حال باشارت خواجه برخاست و گفت حمد خدائی را که مرانیکو آفریده نه فربه مذموم هستم و نه لاغر شوم و نه چون مبروص سفید و نه چون زنگیان سیاه و پلید بلکه رنک من پسندیده خردمندان و برگزیده شاعران است که گندم گون را بهر زبان مدحت گویند و او را بهمه رنگها برتر شمرند چنانچه شاعر گفته

  آن سیه چرده که شیرینی عالم با اوست چشم میگون لب خندان دل خرم با اوست  
  گرچه شیرین دهنان پادشهانند ولی او سلیمان زمانست که خاتم با اوست  
  خال مشگین که بر آن عارض گندم گون است سر آن دانه که شد ره زن آدم با اوست  

رنک مرا ملوک رغبت کنند و شکل من لطیف است و قد من ظریف و مرا تن پرنیان است و قیمت من گران من در ملاحت و ادب وفصاحت بغایت رسیده ام مرا مزاح خوش است و ملاعبت من دلکش اما تو ای کنیزک زردگون بسرگین همی مانی ترا طلعت چون طلعت بوم است و طعم تو چون طعم زقوم و هر که با تو هم خوابگی کند ضیق نفس آرد باید که دل بمرک بگمارد و از نکوئی در تو نشانه نیست و در وصف چون توئی شاعر گفته

  متنفر ز بسکه مکروهی از تو و صحبت تو عفریت است  
  روی تو هست زرد چون کبریت نفست همچو دود کبریت است  

چون کنیزک سخن بانجام رسانید خواجه باو گفت بنشین چون قصه بدینجا رسید بامداد شد و شهر زاد لب از داستان فروبست

چون شب سیصد و سی و هفتم برآمد

گفت ای ملک جوانبخت چون کنیزک سخن بانجام رسانید خواجه گفت بنشین و بهمین قدر کفایت کن پس از آن خواجه میان کنیزکان اصلاح کرد و خلعتهای فاخر بایشان پوشانید و گوهرهای گران بها بایشان ببخشود ایها الخلیفه من در هیچ مکان خوبتر از آن کنیزکان ندیده ام چون مامون این حکایت از محمد بصری بشنید گفت یا محمد مکان آن مرد یمانی کجاست تا این کنیزکان از برای من شری کنی محمد بصری گفت ایها الخلیفه شنیده ام که خواجه کنیزکان بایشان مفتون است و بجدائی ایشان شکیبا نتواند بود مامون گفت از برای هر یک از کنیز کان ده هزار دینار ببر پس محمد بصری شصت هزار دینار برداشته بخانه آنمرد یمانی رفت چون بنزد او برسید باو گفت خلیفه قصد خریدن کنیزکان تو دارد و شصت هزار دینار قیمت ایشان با من فرستاده تو از بهر پاس خاطر خلیفه کنیزکان را بفروش آنمرد کنیزکان را بسوی خلیفه بفرستاد چون کنیزکان بنزد خلیفه در آمدند خلیفه مجلسی لطیف از برای ایشان مهیا کرده با ایشان بصحبت و منادمت بنشست و از حسن و جمال و اختلاف الوان و حسن گفتار ایشان شگفت ماند و دیرگاهی خلیفه با ایشان شب و روز بسر میبرد پس از آن خواجه ایشان جدائی کنیز کان طاقت نیاورده مکتوبی بخلیفه مامون بنوشت و از محنت جدائی کینزکان بخلیفه شکایت کرد و در مکتوب این دو بیتی نیز نوشت

  در فرقت آن شش صنم سیمین تن شش چیز جدائی بگزید است از من  
  هوش از سر و رنک از رخ و نور از دیده صبر از دل و طاقت زکف و جان از تن  

چون مکتوب بخلیفه برسید کنیزکان را جامه فاخر پوشانده شصت هزار دینار بایشان بداد و ایشان را بنزد خواجه ایشان فرستاد کنیزکان در نزد خواجه حاضر آمدند خواجه بایشان فرحناک گشت و با ایشان بعیش و نوش بسر میبرد تا هادم لذات بایشان بتاخت

(حکایت بدیهه گوئی ابو نواس)

و نیز از جمله حکایتها اینست که خلیفه هرون الرشید را شبی از شبها بیخوابی بگرفت و او را فکرت بزرک روی داد پس برخاسته در اطراف قصر همی رفت تا اینکه بغرفه ای برسید که پرده برو آویخته بود چون پرده بیکسو کرد در صدر غرفه تختی بدید و در آن تخت یکی سیاهی پدید بود که گویا کسی سیاه رنگ در آنجا خفته و در چپ و راست او شمع ها روشن بود پس نظاره میکرد ناگاه دید طاسی پر از شراب کهنه و قدحی بر آن نهاده اند خلیفه را از این حالت عجب آمد و با خود گفت این شراب و شمع و تخت کجا و این کنیزک سیاه کجا بی بتخت نزدیک رفت دید که در روی تخت دخترکی خفته و گیسوان بر رو انداخته چون گیسوان بیک سو کرد دید که به آفتاب همی ماند پس خلیفه قدحی از آن شراب بنوشید و بر گل رخسار قمر مانند او نظاره همیکرد آن گاه سر خود پیش برده خال روی او را ببوسید کنیزک در حال از خواب بیدار شد و گفت یا امین الله ما هذا الخبر خلیفه گفت مهمانی است که در این وقت شب ترا رسیده باید او را تا هنگام سحر مهمانی کنی کنیزک برخاسته شراب پیش آورد و بباده گساری بنشستند و کنیزک عود بدست گرفته تارهای او را محکم کرد