پرش به محتوا

برگه:One Thousand and One Nights.pdf/۲۷۳

از ویکی‌نبشته
این برگ نمونه‌خوانی شده ولی هنوز هم‌سنجی نشده‌است.

-۲۶۹-

است که بهترین لونها سپیدی است و مسلمانان بجامه سپید افتخار کنند و اگر من هم بخواهم سپید را مدحت گویم سخن دراز کشد و لیکن سخن مختصر که بمراد کفایت کند بهتر از مطولیست که بمطلب وفا نکند ای سیاهک بزودی بذمت تو شروع کنم و ای مداد گونه و غراب وش در مدحت بیاض و مذمت سواد شاعر گفته

  ندیده ای که دری را ببدره ای بخرند بیکدرم بفروشند توده ای انگشت  
  سیاه روی بود جاودانه در دوزخ سفید روی رود بر خلاف او به بهشت  

و در خبر است که نوح علیه السلام روزی از روزها خفته و دو پسر او سام و حام در نزد او نشسته بودند آنگاه بادی بیامد جامه نوح علیه السلام بیکسو کرد و عورت او پدید گشت حام نظر برو کرده بخندید آنگاه سام برخاسته او را بپوشانید در حال نوح علیه السلام از خواب بیدار شد و آنچه از هر دو پسر روی داده بود بدانست سام را دعا کرد و بحام نفرین گفت سام روی سپید گشت و از پیغمبران و خلفاء راشدین گردید و پادشاهان فرزندان او هستند و حام روی سیاه گشت و ببلاد حبشه بگریخت و طایفه سودان از نسل او هستند و مردمان درین معنی متفق اند که طایفه سودان کم خردند و در مثل گفته اند کیف یوجد اسنود عاقل یعنی سیاه خردمند کجا یافت میشود پس خواجه باو گفت بنشین و بهمین قدر کفایتست پس از آن بکنیزک سیاه گفت برخیز کنیزک برخاست و اشارت بکنیزک سپید کرده باو گفت آیا تو ندانسته ای که در قرآن منزل به نبی مرسل وارد شده و اللیل إذا یغشی و النهار اذا تجلی اگر نه شب حرمتی میداشت خدای تعالی با و سوگند یاد نمیکرد و او را از روز پیش نمی انداخت آیا ندانسته که سیاهی زینت شبانست چون سپیدی پیری بیاید لذتها برود و مرگ نزدیک شود پس ترا سرزنش کردن من نشاید شعر

  اگر قطره ای از سیاهی من بروی تو افتد بوجه حسن  
  از آن خال حسنت یکی صد شود خریدار حسن تو بی حد شود  
  اگر از بیاض تو بر عکس کار بجلدم شود نقطه ای آشکار  
  مرا خلق مبروص خوانند و شوم گریزند از من بهر مرز و بوم  

و نیز ای سپیدک جمع آمدن دوستان جز در شب نشاید و همین فضل او را کافیست و او پردۀ احبابست ایشان را از بد گویان و ملامت گران نگاه دارد و شاعر درین معنی نیکو گفته

  امشب منم و صحبت آن سرو بلند می را ز لبش چاشنی داده بقند  
  ای شب اگرت هزار کارست مرو ای صبح گرت هزار شادیست مخند  

اگر من سیاهی را چنانکه سزاوار است مدحت گویم در اوراق نگنجد ولی بهمین مختصر اقتصاد کردم و اما ای سپیدک لون تو لون بصر را ماند و جمال تو اندوه و غصه فزاید و وارد شده است که زمهریر عذاب اهل نکیر است و از فضلیت سیاهی است که کلام مجید الهی را با مداد نویسند و مشک و عنبر را بسیاه فامی ستایش میکنند و بقیمت گران فروشند و از برای ملوک به ارمغان برند و اگر سیاهی بهترین چیزها نمیبود خدا او را مردمک دیده قرار نمیداد و شاعر در مدح من گفته

  هر گه که کنم بعارضین تو نگاه در دیده من تیره نماید رخ ماه  
  تو مردمک چشم منی ای دلخواه غم نیست اگر دیدۀ تو هست سیاه  

خواجه باو گفت که بنشین که همینقدر کفایتست پس خواجه بکنیزک فربه اشارت کرد که بر خیز کنیزک فربه برپای خاست چون قصه بدینجا رسید بامداد شد و شهرزاد لب از داستان فرو بیت

چون شب سیصدوسی و پنجم بر آمد

گفت ایملک جوانبخت کنیزک فربه برخاست و اشارت بکنیزک لاغر کرد و ساقهای خود را بگشود و ساعدهای خویش بنمود و جامه از شکم خود بیکسو کرد شکمی چون حریر و دیباج و نافی چون حلقة عاج پدید شد و گفت حمد خدائی را که صورت مرا نیکو آفریده و بفربهی حسن و جمال من بیفزوده و مرا در کتاب عزیز ذکر فرموده و گفته است و جاء بعجل سمین و مرا چون باغی آفریده که درو شفتالو و سیب و نار باشد و مردمان مرغ فربه دوست دارند و از مرغ فربه بخورند و فربهی را بسی مفاخر است و اما ای لاغرک ساقهای تو چون ساقهای گنجشک است و بآنش گاو سوز همی ماند و در تو چیزی نیست که خاطر را شادمان کند چنانچه شاعر گفته

  ای چون پی عصفور ترا لاغر پی لاغر تن تو چون تن من باشدکی  
  آنجا که منم کی نگرد کس سوی تو آنجا که بود سرو که بیند سوی نی  

خواجه بآن کنیزک گفت بنشین و اشارت بکنیزک لاغر کرد کنیزک لاغر چون نهال سرو برخاست و او را ساق و قد بشاخه خیزران و ساقه ریحان همی مانست و گفت حمد خدای را که مرانیکو آفریده که وصل من اصل مقصود است و مرا بنهال سرو شبیه کرده که دلها بدو مایلند اگر برخیزم سبک برخیزم و اگر بنشینم چابک بنشینم و کس را ندیده که بگوید معشوق من چون پیل و یا مانند کوه عریض و طویل است بلکه معشوق را بنهال سرو مانند کنند وصل من عاشقان را بنشاط آورد و طالبان را طرب افزاید و دیدن من راحت جانهاست و خندیدنم آفت روانها گویا که من شاخۀ خیزران و یا ساقه ریحان هستم و مرا در خوبی نظیر نیست چنانچه شاعر در مدحت من گفته

  لاغری یار منست از همه خوبان جهان که مه موی میانست و بت تنک دهان  
  یار لاغر بهمه حال ز فربه خوشتر ور ندانی زمن آگاه شو و نیک بدان  
  لاغری دارم و با او دل من سخت خوش است صبر نتوانم ازو یک نفس و نیم زمان  

و در چون منی عاشقان حیران شوند و مشتاقان سرگردان بمانند اگر دوستدار من بسوی من میل کند من بسوی او میل کنم و اگر او مرا بسوی خود بکشد من او را بسوی خود بکشم ولی ای فربه خوردن تو چون خوردن پیل است و بودن با تو دل را آسودگی نبخشد و بزرگی شکم و فربهی ترا ملاحتی و لطافتی نیست فربه را جز ذبح کردن نباید و او را هیچگونه مدحت نشاید و اگر کسی با تو مزاح کند او خشم آوری و اگر با تو ملاعبت کنند محزون شوی و غنج و دلال تو بسی زشت است و اگر راه بروی خسته و درمانده شوی و اگر چیز خوری سیر نگردی نه ترا حرکتی هست و نه در تو برکتی و ترا مشغله جز خور و خواب نباشد گویا تو خیک هستی باد دمیده و یا پیلی هستی مسخ شده در تو از خبر هیچ چیز نیست و شاعر در مذمت تو نکو گفته

  فربهان را نتوان داشت نهان در همه جای لاغران را به همه جای توان داشت نهان  
  سبکی شادی جانست و گرانی غم دل بفروشم غم دل باز خرم شادی جان  
  جان سبک باشد و لاغر نبود جز که سبک تن گران باشد و فربه نبود جز که گران