-۲۱۵-
گفتند آنگاه بمادرش سپردند مادرش پستان بدهان او گذاشت چون شیر خورد بخفت و دایه نیز سه روز در نزد ایشان بخفت پس از آن حلوا پخته پخش کردند در روز هفتم كودك را نمک پاشیدند آنگاه شمس الدین در آمد و بسلامت جفت خود تهنیت و از او پرسید که امانت خدا در کجاست كودك را پیش او بردند و او هفت روزه بود ولی هر که او را میدید طفل یکساله اش گمان میکرد چون بازرگان بروی او نظر کرد دید که بدری است درخشنده و در دو رخسار او خالهای عنبرین هست پس با زوجه خود گفت چه نامش نهاده ای زن گفت اگر دختر میبود منش نام مینهادم چون پسر است جز تو کسی نباید که نامش نهد و در آن زمان اولاد را به فال نام نهادن مشورت میکردند که ناگاه کسی با رفیق خود گفت یا سیدی علاءالدین بازرگان گفت علاء الدین ابو الشامات نامش بنهید یعنی علاءالدین خداوند خالهای عنبرین پس از برای او دایگان ترتیب دادند دو سال تمام شیر خورد پس از آن از شیرش بازداشتند و نشو و نما کرد تا بهفت سالگی برسید پس او را از بیم زخم چشم بسردابه کردند و شمس الدین گفت تا او را خط ندمد از سر دابه بیرون نیاید و از برای او کنیزی و غلامی بدادند کنیز چاشت و شام حاضر میکرد و غلام بنزد او میبرد پس از آن بازرگان او را ختنه کرده ولیمه بزرگ بداد آنگاه آموزگاری بدو بگماشت که خط و قرآن و علمش بیاموزد اتفاقا خادم روزی سفره از برای او بنهاد و فراموش کرده در سردابه باز گذاشت علاء الدین از آن مکان بدر شد و بنزد مادر بیامد و در نزد او جماعتی از زنان بزرگان بودند علاءالدین چون از در در آمد زنان او را بدیدند روی بپوشیده و گفتند چگونه این بیگانه بنزد ما آوردی زن شمس الدین گفت او نه بیگانه است او پسر من است از پسرشاه بندر شمس الدین است زنان گفتند ما در همه عمر از برای تو پسر نمی دانستیم زن شمس الدین گفت چون پدر او از چشم بد بر او ترسیده او را بسر دابه اندر پرورش میدهد . چون قصه بدینجا رسید بامداد شد و شهرزاد لب از داستان فروبست
چون شب دویست و پنجاهم بر آمد
گفت ايملك جوانبخت مادر علاء الدین گفت پدرش او را بسردابه اندر همی پرورد و شاید خادم فراموش کرده در سردابه باز گذاشته که او بیرون آمده و مراد این نبود که او از سردابه بدر آید مگر روزی که خط عارض او بدمد پس زنان زن شمس الدین را مبارک باد گفتند و پسر از نزد ایشان بساحت خانه در آمد و از آنجا بغرفه رفته بنشست در همانجا نشسته بود که ناگاه خادمان در آمدند و استر پدر او را بیاوردند علاءالدین بایشان گفت که این استر بکجا بود گفتند که پدرت باین استر سوار بود او را بدکان رسانیده باز گشته ایم و استر باز آورده ایم علاء الدین بایشان گفت پدر من چه صنعت دارد گفتند شاه بندر بازرگانان مصر است و او بزرگ فرزندان عرب است پس علاء الدین بنزد مادر در آمد و باو گفت ای مادر پدر من چه صنعت دارد گفت ای فرزند پدرت بازرگان است و شاه بندر بازرگانان مصر و سلطان اولاد عرب است و مملوکان در خرید و فروخت با او مشاوره نکنند مگر در متاعی که هزار دينار قیمت داشته باشد اما متاعی را که کمتر از هزار دینار قیمت دارد بی مشورت او بفروشند و از هیچ شهر متاع بمصر نیاورند و از مصر بهیچ شهر بضاعت نبرند مگر اینکه از آن پدر تو باشد و ای فرزند خدا پدر ترا خواسته بی شمر عطا فرموده پس علاء الدین گفت ای مادر حمد خدای را که من پسر سلطان اولاد عرب هستم و پدر من شاه بندر بازرگانان مصر است پس از بهر چیست که مرا در سردابه بزندان کرده اید مادر علاء الدین گفت ای فرزند ترا در سردابه نگذاشته ایم مگر از بیم چشم بد علاء الدین گفت ای مادر از قضا و قدر گزیر نیست و از حادثات روزگار گریزگاهی نه و آنچه که بجدم رسیده به پدرم نیز خواهد رسید اگر پدر من امروز هست فردا نخواهد بود و چون پدر من بمیرد و من بیرون آمده بگویم که علاءالدین پسر شمس الدین هستم کس از من باور نکند و میگویند که ما به عمر خود از برای شمس الدین پسری یا دختری ندیده و نشنیده بودیم آنگاه مال پدر را گرفته به بیت المال برند خدا بیامرزد آنکس را که گفته است چون مرد بمیرد مال او برود و زن او را دشمن ترین مردمان بگیرند پس تو ای مادر با پدرم سخن بگو که مرا به بازار برده از بهر من دکان بگشاید و بيع وشرا بمن بیاموزد مادر علاء الدین گفت ای فرزند چون باز آید ماجرا باو بگویم پس چون شمس الدین بخانه باز آمد پسر خود علاءالدین را دید که با مادر خود نشسته شمس الدین بزن خویش گفت از بهر چه اینرا از سرداب بدر آورده اید زن گفت ای پسر عم منش نیاورده ام ولكن خادمان فراموش کرده در سرداب باز گذاشته بودند و من با جماعتی از زنان بزرگان نشسته بودیم که ناگاه علاءالدین در آمد پس از آن زن شمس الدین سخنان پسر باو گفت شمس الدین گفت ای فرزند فردا انشاء الله ترا با خود ببازار برم و لکن ای فرزند نشستن دکان را ادب و کمال شرط است پس علاء الدین آن شب را از سخن پدر شادان بروز آورد چون روز برآمد پدر او را بگرمابه اندر بود و جامه گرانبهایش بپوشانید و خود بر استر سوار گشته پسر را بر استر دیگر بنشاند و خود از پیش و علاءالدین از پس روانه بازار شدند مردم بازار دیدند که شاه بندر بازرگانان می آید و بر اثر او پسری چون قمر همی آید یکی از ایشان برفیق خود گفت که این پسر را بر اثر شاه بندر نظر کن که شاه بندر را مردی نیکو میدانستیم و او را موی سفید و دل سیاه بوده است پس شیخ محمد سمسم نقیب که پیشتر نام او ذکر شد بتجار گفت ما پس از این او را بزرگ نخوانیم و شاه بندرش ندانیم و عادت بازرگانان این بود که چون شاه بندر از خانه به بازار میامد و در مکان خود مینشست نقیب بازار پیش میآمد و بازرگانان را فاتحه میخواند آنگاه بازرگانان با او بر خاسته بسوی شاه بندر آمده از برای او فاتحه میخواندند و بمکان خود باز میگشتند الغرض چون شاه بندر در دکه خویش بنشست بازرگانان چنانچه عادت ایشان بود پیش او نیامدند و او را فاتحه نخواندند شاه بندر نقیب را آواز داد و باو گفت از بهر چه بازرگانان خلاف عادت معهود کرده پیش نیامدند نقیب گفت من سخن نیارم پوشیده داشت بازرگانان اتفاق کرده اند که ترا از بزرگی عزل