-۱۷۰-
و رنج حاصل شود چون گوهری سخن او را بشنید بخانه خود بازگشت چون قصه بدینجارسید بامداد شد و شهرزاد لب از داستان فروبست
چون شب یکصد و شصت و سوم بر آمد
شهرزاد گفت ای ملک جوانبخت گوهر فروش چون سخن همسایه بشنید بخانه خود بازگشت و با خود گفت ابوالحسن را بیم از چنین واقعه بود که بر من روی داد و از بهر همین ببصره روان شد و از آن ورطه که او گریخت من در افتادم پس اندک اندک دزدیده شدن متاع خانه گوهر فروش بگوش همه کس رسید و از هر سوی روی بدو آوردند پارۀ دلجوئی و بعضی سرزنش میکردند و گوهر فروش از غایت اندوه و حزن خوردنی و نوشیدنی نمیخورد و نمی نوشید روزی بافسوس و ندامت نشسته بود خادمی از خادمانش در آمد و با وی گفت شخصی بدر خانه ایستاده ترا میخواهد و من او را نمیشناسم گوهری بدر آمد و او را سلام کرد ولیکن نشناختش آن مرد با گوهر فروش گفت مرا با تو سخنی هست پس گوهری او را بدرون خانه آورده حدیث باز پرسید آن مرد گفت همه چیزهای تو پیش من است و در نزد من سخنی هست که اندوه ترا ببرد ولیکن در این مکان نتوان نشست خانۀ دیگر باید رفت پس آن مرد مرا از این خانه بآن خانه و از این مکان بآن مکان همی گردانید تا شب در آمد و من از او هیچ نمی پرسیدم و همیرفتیم تا بدجله رسیدیم زورقی از برای ما بیاوردند بزورق بر نشسته بدانسوی دجله شدیم و از زورق بدر آمدیم آن مرد دست من بگرفت و بمحله ای برد که من آن محله هرگز ندیده بودم پس آن مرد بدر خانه بایستاد و در خانه بگشاد و مرا بخانه اندر برده در خانه بقفل آهنین محکم ببست پس مرا از دهلیزها گذرانده بنزد ده تن مرد برساند که گویا هر ده تن با هم برادر و بیکدیگر شبیه بودند چون بر ایشان داخل شدیم آن مرد ایشان را سلام داد ایشان رد سلام کردند و مرا اجازت نشستن دادند من بنشستم و از غایت رنجی که برده بودم ضعف بر من چیره شد گلاب بر من افشاندند و شراب بمن بنوشانیدند و خوردنی از برای من بیاوردند خوردنی بخوردیم و دست بشستیم و هر یک بجای خویشتن نشستیم ایشان گفتند آیا ما را میشناسی گفتم لا و الله در همه عمر شما را ندیده ام و همین مرد که مرا بسوی شما آورده او را نیز نمیشناسم ایشان گفتند ما را از کار خود آگاه گردان و سخن براستی بگو من بایشان گفتم بدانید که مرا حالتیست عجیب و کاریست غریب آیا شما از کار ما آگاهی دارید یا نه ایشان گفتند بلی ما کسانی هستیم که متاع خانه ترا برده ایم و رفیق ترا با آن دختری که تغنی میکرد بدست آورده ایم چون در ایشان آثار بزرگی مشاهده کردیم با ایشان بیکجا ننشستیم من بایشان گفتم رفیق من و آن دخترک کجایند ایشان اشاره به پستوی خانه کرده گفتند که در اینجایند ولیکن ای برادر بخدا سوگند که تا امروز هیچ یک از ما که میبینی راز ایشان را آشکار نکرده و پرده ایشان بر نداشته و از آن وقت که ایشان را آورده ایم حال ایشان را نپرسیده ایم و از برای همین بود که ایشان را نکشته ایم تو اکنون حقیقت کار ایشان با ما بگو که تو و ایشان در امان هستید گوهر فروش میگوید که چون من این سخن بشنیدم نزدیک شد که از بیم هلاک شوم و بایشان گفتم که جوان مردی یافت نشود مگر در نزد شما و اگر در نزد من رازی باشد که از آشکار کردن آن بترسم جز سینه شما جای دیگر آن راز را پنهان نخواهد داشت و ایشان را همی ستودم تا اینکه بر من چنان معلوم شد که حدیث گفتن از پنهان داشتن راز سودمند تر است آنگاه تمامت آنچه روی داده بود باز گفتم چون حکایت بشنیدند علی بن بکار و شمس النهار را حاضر کرده گفتند این علی بن بکار و شمس النهار آنگاه از ایشان عذر خواستند و با من گفتند آنچه که از خانه تو آورده ایم پارۀ تلف گشته و پاره یگر باقی است پس متاعی که حاضر بود بمن رد کردند و با من عهد کردند که آنها را خودشان بخانه من بیاورند و باقی متاع را نیز بمن رد کنند پس ما از آن خانه بدر آمدیم مرا کار بدینگونه شد و اما علی بن بکار و شمس النهار از بیم بهلاکت نزدیک بودند من پیش ایشان رفته سلام کردم و بایشان گفتم بکنیزکان شما چه گذشت و ایشان بکجا رفتند گفتند ما را از ایشان خبری نیست پس همه با هم بیامدیم تا بمکانی که زورق بدانجا بود برسیدیم ما را بزورق گذاشته بدان سوی دجله گذراندند از زورق بیرون شدیم و هنوز ننشسته بودیم که سواری چند بما احاطه کردند کسانیکه با ما در زورق بودند بر جسته بزورق نشستند و زورق براندند من با علی بن بکار و شمس النهار در آنجا بماندیم نه قدرت رفتن داشتیم و نه طاقت نشستن سواران بما گفتند که شما از کجائید در جواب حیران بماندیم من بایشان گفتم کسانیکه با ما بودند ایشان را نمیشناسیم ولیکن ما مغنیان ایشان هستیم قصد گرفتن ما کردند که از برای ایشان تغنی کنیم در آنحال بشمس النهار و علی بن بکار نظر کرده بمن گفتند که سخن براستی نگفتی راست بگو که شما کیستید و از کجائید و بکدام محله ساکن هستید گوهری گفت من ندانستم که چگویم شمس النهار پیش سرهنگ سواران ایستاده باو سخنی گفت سرهنگ از اسب خود بزیر آمد و شمس النهار را بر اسب نشانده لگام اسب بگرفت و همچنین علی بن بکار را و مرا سوار کردند سرهنگ سواران ما را همیبرد تا در کنار دجله بجایی برسیدیم سرهنگ ملاحان را آواز داد جماعتی بیامدند سرهنگ ما را بزورقی بنشاند و خود با یارانش بزورق دیگر بنشستند و زورقها همی راندند تا بدار الخلافه برسیدیم و ما از غایت بیم مرگ را عیان بدیدیم آنگاه از زورق بدر آمدیم سرهنگ سواران شمس النهار را بدار الخلافه برد و جمعی از سواران با ما بودند تا بخانه علی بن بکار برسیدیم چون بخانه اندر شدیم ما را وداع کرده برفتند ولیکن ما از غایت هراس و بیم قوت برخاستن از آن مکان نداشتیم و روز از شب نمیشناختیم و بدین حالت بودیم تا اینکه هنگام شام شد و علی بن بکار بیخود بیفتاد زن و مرد بروی بگریستند و او مانند مردگان افتاده بود جمعی از پیوندان او بر من گرد آمده بمن گفتند که هر