برگه:One Thousand and One Nights.pdf/۱۵

از ویکی‌نبشته
این برگ نمونه‌خوانی نشده است.

گفتم هر آنچه خواهی بکن سالی بماتم داری و اندوه بنشست پس از سالی گفت باید بقصر اندر خانۀ بنا کنم و صورت قبری در آنجا بسازم و آنجا را بیت الاحزان نامیده بماتم داری بنشینم گفتم هر آنچه خواهی بکن پس خانه و صندوقی بساخت و غلامک را بدانجا بیاورد که او نمرده بود ولی ازآن زخم برنجوری همی زیست وسخن گفتن نمی‌توانست پس دختر همه روزه بامداد و شام به بیت الاحزان اندر شده بزخم غلامک مرهم مینهاد و شربت و شراب باو همیخوراند تا اینکه روزی دختر بدانمکان رفت و من نیز از پی او برفتم دیدم که میخروشد و سینه و روی خود میخراشد و این ابیات را همیخواند:

مرا خیال تو هر شب دهد امید وصال

خوشا پیام وصال تو در زبان خیال

میان بیم و امید اندرم که هست مرا

بروز بیم فراق و بشب امید وصال

ترا گرامی چون دیده داشتم همه روز

کنار من وطن خویش داشتی همه سال

چون این ابیات برخواند من با تیغ برکشیده پیش رفتم و باو گفتم ای روسپی گفتار تو به گفتار آن زنان ماند که با مردان بیگانه عشق ورزند و با ایشان درآمیزند چون مرا دید که بقصد کشتن او تیغ بلند کرده ام دانست که غلامکرا نیز من بدان روز انداخته ام آن گاه سخنانی چند بگفت که من آنها را ندانستم و با من گفت افسون من نیمه ترا سنگ کند در حال من بدینسان شدم پس از آن بشهر و مردم شهر جادوی کرد چون بشهر اندر چهار گونه مردم بودند مسلم و نصاری و یهود و مجوس چهار گونه ماهیان شدند و شهر نیز برکه آبی شد و چهار جزیره چهار کوه شدند پس از آن همه روزه دختر به پیش من آمده مرا برهنه میسازد و با تازیانه چندان زند که خون از تن من برود آنگاه جامه پشمین بر من بپوشاند چون جوان این سخنان بگفت گریان شد و این دو بیت برخواند:

گویند صبر کن که ترا صبر بر دهد

آری دهد ولیک بخون جگر دهد

ما عمر خویش را بصبوری گذاشتیم

عمری دگر بباید تا صبر بر دهد

چون جوان ابیات بانجام رسانید ملک گفت ای جوان باندوه من بیفزودی بازگو که آن دخترکجاست جوان گفت بامداد و شامگاه بکنار صورت قبری که غلامک درآنجاست بیاید و هنگام رفتن من آمده تن مرا بدانسان که گفتم از تازیانه نیلگون کند ملک چون سخنان او را بشنید گفت ای جوان بتو نیکیها و خوبیها کنم که پس از من بدفترها نگاشته در زبانها بگویند پس ملک برخاست و بمقر خویش بازگشت روز دیگر هنگام شام تیغ بر گرفته بدانجایی که غلامک بود بیامد دید که قندیلها آویخته و شمعها بر افروخته و عود سوخته اند و زنگی بخوابگاه اندر خسبیده بود در حال تیغ بر کشیده غلامک را بکشت و به چاهش در افکند و جامه‌های او را پوشیده در خوابگاه او بخسبید و تیغ برکشیده در پهلوی خویشتن بگذاشت چون ساعتی بگذشت دختر بقصر در آمد و پسر عمّ خود را برهنه کرد تازیانه براو همیزد و او همینالید ومیگفت بمن رحمت آور این حالتیکه من دارم مرا کافی است دخترک گفت چرا تو رحم نکردی و معشوق مرا بآن روز نشاندی پس از آن دخترک جامۀ پشمین بر او پوشانیده جامۀ حریر از روی او بپوشانید و بنزد غلام آمده ساغر شرابی پیش آورد و گریان گفت ای خواجه از این شراب جرعۀ بنوش و با من سخن بگو آن گاه این دو بیت برخواند:

سست پیمانا بیک ره دل زما برداشتی

آخر ای بد عهد سنگین دل چرا برداشتی

خاطر ازمهر کسان برداشتم از بهر تو


چون ترا گشتیم و تو خاطر ز ما برداشتی

پس از آن بگریست وگفت یا سیدی با من سخن بگو پس ملک شبیه زبان زنگیان و مانند سخن گفتن حبشیان گفت آه آه سبحان الله چون دختر آواز او بشنید از فرح و شادی بیهوش شد چون بهوش آمد گفت ای خواجه مرا امیدوارکردی آنگاه ملک بآواز حزین گفت ای روسپی با تو سخن گفتن نشاید دختر گفت سبب چیست گفت از برای اینکه همه روزه شوهر خود را تازیانه میزنی و او را شکنجه میکنی فریاد و ناله او خواب بر من حرام کرده و گرنه من صد باره از بیماری خلاص میشدم دختر گفت اگر تو اجازت دهی او را رها کنم ملک گفت او را رها کن و مرا راحت بخش درحال دختر نزد پسر عم رفته طاسکی پر از آب کرد و افسونی براو دمیده بآن جوان بپاشید آن جوان بصورت نخست برآمد دختر او را از قصر بیرون کرد و گفت دیگر بازمگرد و گرنه کشته میشوی آنگاه دختر ببیت الاحزان درآمد و گفت ای خواجه با من سخن بگو که پسر عم خود را از جادو خلاص کردم ملک گفت آنچه بایست کرد هنوز نکردۀ دختر گفت ای خواجه آن کدام است که نکرده ام ملک گفت این شهر و مردم این شهر را بصورت نخستین بازگردان که هر نیمه شب سر بر کرده مرا نفرین همیکنند و بدین سبب من از بیماری خلاص نمیشوم دختر سخنان ملک میشنید و گمان میکرد که غلام با او سخن میگوید آنگاه برخاسته بنزدیک برکه آمد پارۀ از آب برکه برداشت چون قصه بدینجا رسید بامداد شد و شهرزاد لب از داستان فرو بست

چون شب نهم برآمد

گفت ای ملک جوان بخت دختر پارۀ از آب برکه برداشته فسونی بر او بدمید وآب به برکه برفشاند درحال ماهیان بصورت آدمیان برآمدند و بازارها بصورت نخستین بازگشتند و کوهها جزیره‌ها شدند پس از آن دختر ببیت الاحزان برآمد و کردار خویش بملک باز نمود ملک آهسته گفت نزدیکتر آی دختر نزدیک آمده گفت

ایخواجه پایت بگذار تا ببوسم

چون دست نمیدهد درآغوش

درحال ملک تیغ بر سینه دختر زد دختر دو نیمه بیفتاد ملک برخاسته از خانه بیرون شد جوان را دید که بانتظار ملک ایستاده چون چشمش بر ملک افتاد شکر بجای آورد و دست و پای او را بوسه داد ملک نیز خلاصی او را تهنیت گفت و از او سوال کرد که اکنون در شهر خویش بسرمیبری یا با من همی آیی جوان پاسخ داد تا جان دارم از تو جدا نخواهم شد پس جوان گفت ای ملک ازاینجا تا بشهر تو یک سال راهست ملک را تعجب زیاده شد ملک زاده بسیج راه سفر کرده با وزیر خود گفت که من قصد زیارت مکه معظمه دارم پس ملکزاده در موکب ملک یک سال همیرفتند تا بشهر ملک برسیدند و سپاه و رعیت باستقبال ملک شتافته و سم سمند ملک بوسیدند و بسلامت او شادان شدند ملک بقصر اندر آمده بر تخت بنشست و صیاد را بخواست خلعتش داده شمارۀ فرزندانش باز پرسید صیاد گفت پسری با دو دختر دارم ملک یکی از دختران او را برای خود و دیگری را از برای ملک زادۀ جادو گشته تزویج کرد و امارات لشکر بپسر او سپرد و حکومت شهر ملکزاده و جزایرالسود را به صیاد تفویض