برگه:One Thousand and One Nights.pdf/۱۴

از ویکی‌نبشته
این برگ نمونه‌خوانی نشده است.

رفته قصری یافت از رخام و مرمر که دو در آهنی داشت یکی از آن دو بسته و دیگری گشوده بود خرم و شادان بنزدیک درایستاده بنرمی دربکوفت آوازی نشنید بار دوم و سیم در بکوفت جوابی نرسید در چهارمین کرت بدرشتی دربکوبید آوازی برنیامد دلیرانه بدهلیز اندر شد فریادی برکشید که ای ساکنان قصر مرد راهگذر فقیرم توشه بمن دهید دوبار و سه بار سخن اعاده کرد جوابی نشنید دل قوی داشته بمیان قصر درآمد درآنجا نیز کسی نیافت و لکن دید که فرشها بدانجا گسترده و در آن میان حوضی است از بلور و به چهار گوشه آن حوض شیرها از زر سرخست که از دهانشان در و گوهر بجای آب همیریزد ملک را بسی عجب آمد ولی افسوس میخورد که کسی نیافت از برکه و ماهی آن باز پرسد پس در گوشه ای نشسته سر بگریبان فکرت برد و انگشت حیرت بدندان گرفت ناگاه آوازی حزین شنید که باین شعر مترنم بود

نه بر خلاص حبس زبختم عنایتی

نه در صلاح کار ز پچرخم هدایتی

ازحبس من بهر شهراکنون مصیبتیست

وز حال من بهر جا اکنون روایتی

تا کی خورم بتلخی تا کی کشم برنج

از دوست طعنه و ز دشمن شکایتی

ملک چون این آواز بشنید ازجای برخاست و بدانسوی رفت پرده ای دید آویخته چون پرده برداشت در پشت پرده پسری دید ماهروی که بفراز تختی که یکذراع جدا از زمین بر هوا ایستاده بود نشسته و آن پسر در حسن و ملاحت چنان بود که شاعر گفته

چو آفتاب و مهست آن نگار سیمین بر

گر آفتاب گل و ماه سنبل آرد بر

نهفته در گل و سنبل شکفته عارض او

مه است در زره و آفتاب در چنبر

شکوفه را شکن زلف او شده است حجاب

ستاره را گره جعد او شده است سپر

بزیر هر گرهی توده توده از سنبل

بزیر هر شکنی حلقه حلقه از عنبر

ملک را از دیدن آن جوان خرمی وانبساط روی داد واما جوان ملول و محزون بود ملک سلام کرد او جواب بازگفت واز جای خویشتن برنخاست و از برنخاستن عذر خواست ملک گفت ای جوان از این برکه و ماهیان رنگین و از این چهار کوه و این قصر و تنهایی خویشتن مرا آگاه گردان و بازگو که چرا بدینسان گریانی جوان چون این بشنید گریان شد و دامن خود را بیکسو کرد ملک دید که از ناف تا بپای سنگ و از ناف تا بسر بصورت بشر است پس جوان گفت ماهیان این برکه حکایتی غریب دارند و آن اینست که پدرم پادشاه این شهر و نامش محمود صاحب جزایرالسود بود هفتاد سال در ملک داری بزیست پس از آن بمرد و مملکت بمن رسید دختر عم را بزنی آوردم واو مرا بسی دوست داشتی و بی من سفره نگستردی و خوردنی نخوردی پنج سال بدین منوال گذشت روزی بگرمابه اندر شد و بخوانسالار گفت که خوردنی از برای شام آماده کند پس من بفراز تخت برشده خواستم بخسبم با دو کنیز گفتم که باد بمن بزنید. یکی بزیر پا و دیگری ببالین من بنشستند و باد بمن همیزدند ولی مرا خواب نمیبرد و چشم بر هم نهاده بیدار بودم پس کنیزی که ببالین من نشسته بود با آن یکی گفت افسوس از جوانی خواجه که بزن بد کردار دچار گشته و آندیگری گفت الحق چنین زن نه شایسته خواجه ماست که هر شب بخوابگاه دیگران اندر است آنیکی گفت چرا خواجه از او هیچ نمیپرسد دیگری گفت خواجه از کردار او آگهی ندارد که او هر شب پاره ای بنگ بساغر شراب اندر کرده خواجه را بیهوش گرداند و خود بجای دیگر رود بامدادان باز آمده خواجه را بهوش آورد چون من سخن کنیزکان بشنیدم باور نکردم تا دختر عمم از گرمابه بدرآمد سفره گستردند خوردنی بخوردیم و زمانی به حدیث اندر شدیم پس از آن شراب حاضر آوردند دختر عمم قدحی خورده قدحی دیگر بمن داد من چنان بنمودم که باده همیخورم اما به پنهانی ساغر بریختم و بخسبیدم شنیدم که میگفت بخسب که برنخیزی پس برخاسته جامۀ حریر و زرین بپوشید و خویشتن بیاراست و در گشوده برفت من نیز از اثر او روان شدم وهمیرفتم تا به دروازه شهر برسیدیم سخنی گفت و فسونی خواند که من ندانستم در حال دروازۀ شهر گشوده شد واز شهر بدر شدیم وهمیرفتیم تا بحصاری برسیدیم دختر بخانه گلینی که درمیان حصار بود برفت ومن بفراز خانه برشدم و دیده بر روزنه بنهادم دیدم که دخترک بغلام سیاهی سلام کرد و زمین ببوسید غلامک سر برداشته باو تندی کرده گفت تا اکنون چرا دیر کردی که زنگیان دراینجا بودند و هر کدام معشوقه در کنار داشتند وباده گساردند چون تو در اینجا نبودی من باده ننوشیدم دختر گفت ای خواجه خود میدانی که مرا شوهریست او را بسی ناخوش دارم واگر پاس خاطر تو نبود من این شهر را زیر وزبر میکردم غلامک گفت ای روسپی دروغ می‌گویی بجان زنگیان سوگند که دیگر بسوی تو نگاه نکنم و دست بر تنت ننهم آمدن تو نزد من از روی میل نیست اگر ترا شهوت نجنبد پیش من نخواهی آمد الغرض غلامک از این سخنان میگفت و دختر بر پای ایستاده می‌گریست و می‌گفت ای سرور دل و روشنایی دیده مرا بجز تو کسی نیست اگر برانیم از در درآیم از در دیگر القصّه دختر چندان بگریست که غلامک بر او رحمت آورد و بنشستن جواز داد دختر خرم بنشست و با غلام گفت ای خواجه خوردنی و نوشیدنی همیخواهم غلامک گفت در آن کاسه گلین پاره گوشت موشی هست و در آن کوزه سفالین درد شرابی مانده آنها را بخور دختر برخاسته آنها را پیش نهاده بخورد و بنوشید و جامه برکند و بر روی بوریا وزیر کپنک در پهلوی غلام بخسبید من از روزنه خانه ایشان را می‌ دیدم و سخن ایشان میشنیدم آنگاه از فراز خانه بزیر آمده تیغ برکشیدم و خواستم هر دو را بیکبار بکشم تیغ بگردن غلامک بیامد من گمان کردم که کشته شد چون قصه بدینجا رسید بامداد شد و شهرزاد لب از داستان فروبست

چون شب هشتم برآمد

شهرزاد لب بداستان گشود و گفت ای ملک جوان بخت جوان جادو گشته باملک گفت مرا گمان این بود که غلامک کشته شد پس من از خانه بیرون آمده به قصر بشتافتم و در خوابگاه خویش بخسبیدم چون بامداد شد دخترعم خود را دیدم که گیسوان بریده و جامه ماتم پوشیده پیش من آمد گفت دوش شنیدم که یک برادرم را مار گزیده و برادر دیگرم از فراز بام بزیر افتاده و پدرم بجنگ دشمنان رفته هر سه مرده اند اکنون سزاست که من بعزا بنشینم و گریان وملول باشم من