-۱۴۲-
ایشان بسرقت برده اند و ایشان سوگند یاد کرده اند که از اینجا باز نگردند مگر اینکه اسب بدست آورند کان ما کان چون این بشنید بانگ بر ایشان زد که این همان اسب است که طالب آن هستید و از بهر او در هلاک همیکوشید پس همۀ شما بمبارزت من گرد آئید آنگاه بانک بر قاتول زد قاتول مانند غول روی بر ایشان نهاد و کان ما کان یکی از سواران را بکشت و روی به دوم و سوم و چهارم کرده ایشانرا از زندگانی دور ساخت در آنحال غلامان بترسیدند کان ما کان با ایشان گفت ای تخمهای نا پاک مالها را برانید و گرنه شمشیر از خون شما سرخ کنم پس غلامان مالها را براندند و یک یک همی گریختند صباح چون این بدید فرحناک شد و از تل فرود آمد و آواز همیکرد که ناگاه گرد برخاست و از میان گرد یکصد سوار بسان شیران نیستان بیامدند چون صباح ایشان را بدید بفراز تل بگریخت و تفرج جنگ همیکرد و میگفت من مرد این میدان نیستم من در بازی و مزاح خوب سواری هستم پس از آن صد سوار کان ما کان را احاطه کردند سواری از ایشان پیش آمد و گفت که این مال بکجا خواهی برد کان ما کان گفت بجنگ اندر آی و بدان که مبارز تو شیران را چیره شود و دلیران را بکشد و او را شمشیری است که بهر سوی که میل کند ببرد چون آن سوار این سخنان بشنید بسوی او نگاه کرد دید که مانند شیر عریان همی غرد ولکن روئی دارد مانند آفتاب و آن سوار رئیس یک صد سوار بود و گهرداش نام داشت چون کان ما کان را دید که با چنان شجاعت بس بدیع الجمالست و در حسن بمعشوقه گهرداش که فاتن نام داشت همی ماند و آن دختر فاتن نام آفتاب روئی بود که سخندان در وصف او حیران بود و با این ابیات او را همی ستود:
عارض نتوان گفت که روی قمر است آن
بالا نتوان گفت که سرو چمنست آن
هرگز نبود جسم بدین حسن و لطافت
گوئی همه روحست که در پیرهنست آن
خالیست بدان صفحه سیمین بنا گوش
یا نقطه ای از غالیه بر یاسمن است
آن فی الجمله قیامت توئی امروز در آفاق
در چشم تو پیداست که باب فتنست آن
گفتم که دل از چنبر زلفت برهانم
ترسم نتوانم که شکن برشکن است آن
و با چنان شمایل نیکو شجاعان قوم از سطوت او بیم داشتند و دلیران طوایف از هیبت او ترسان بودند و آن حور نژاد سوگند یاد کرده بود که شوهر نگیرد مگر کس را که برو چیره شود و گهر داش از جمله خواستگاران او بود و او با پدرش گفته بود که کس مرا تزویج نتواند کرد مگر اینکه در میدان بر من غلبه کند این سخن بگهر داش برسید ترسید که با دختر مقاتله کند و سبب ننگ و بد نامی شود بعضی از یارانش گفتند که ترا نکوئی در سر حد کمال است هر گاه تو با او مقاتله کنی اگر چه او را قوت بیشتر باشد باز تو بر او چیره شوی از آنکه حسن تو ببیند خود داری نتواند کرد که زنان را در مردان طمع بسیار است گهرداش سخن آنان را نپذیرفت و جرأت مقابله نکرد و پیوسته از مبارزه فاتن گریزان بود تا او را با کان ماکان بدینگونه گذشت و او چنان پنداشت که کان مان محبوبۀ او فاتن است پس پیش رفته گفت وای بر تو ای فاتن آمده ای که شجاعت خود بمن بنمائی از اسب فرود آی تا زمانی با هم حدیث گوئیم من راه بر دلیران و مردان بریده همۀ این اموال رانده ام که از برای تو صرف کنم و تو مرا شوی خود گیری تا دختران ملوک ترا خدمت کنند و درین نواحی از تو بزرگتر کس نباشد چون کان ماکان این سخن بشنید آتش خشمش شرر افروخت و گفت وای بر تو فاتن کیست و بیهوده و هذیان بیکسو بنه و طعن و ضرب را آماده شو که بزودی بخاک و خون غلطان خواهی شد پس از آن کان ماکان اسب برانگیخت و جولان کرد و جنگ بخواست گهر داش دانست که دلیر بست بزرگ و گمانش با صواب بوده پس بسوارانی که با او بودند گفت وای بر شما یکی از شما بمبارزه رود و او را از طعم تیغ و لذة نیزه آگاه کند آنگاه ادهم سواری بدو حمله کرد و اندک زمانی جولان کردند و کان ماکان سبقت کرد و دلیرانه ضربتی برو زد که از مغز او گذشت و آنسوار چون اشتر فریاد کشیده از اسب در افتاد آنگاه دیگری حمله آورد با او نیز چنان کرد که با نخستین کرده بود مبارز سیمین و چهارمین و پنجمین را نیز هلاک ساخت پس از آن بیکبار حمله کردند آتش جنگ شرر افروز شد ساعتی نرفت که کان ماکان ایشان را طعمه سنان جانستان رد گهرداش چون اینحالت بدید از هلاک خویشتن بترسید و دانستکه او بس دلیر و بجهان اندر یگانه است یا کان ما کان گفت که از خون یاران در گذشته و ترا بخشیدم از من هرانچه خواهی بگیر و بشهر خود بازگرد کان ماکان گفت مروت و جوانمردی تو کم مباد ولکن تو اینسخن بگذار و خود را از ورطه برهان در آن هنگام گهرداش خشمگین شد و باو گفت وای برتو اگر مرا بشناختی هرگز چنین سخنان نگفتی من شیر بیشه دلاوری گهرداش بن سامری هستم که بر ملوک بنازم و راه بمسافرین ببندم و مالهای بازرگانان ببرم و همین اسب که بر آن نشسته از آن من بوده میخواهم بدانم که چگونه ترا شد کان ماکان گفت این اسب را عجوز ذات الدواهی کشنده جد و عمم ملک نعمان و ملک شرکان بنزد عمم ملک ساسان همیبرد گهرداش گفت تو که مادر نداری بازگو پدرت کیست گفت من کان ما کان بن ضوء المکان بن ملک نعمانم گهرداش چون این بشنید گفت ازین شجاعت و ملاحت که تراست چنین مینماید که راست گفته باشی لکن ایمن باش و آسوده خاطر برو که پدرت خداوند احسان بود کان ماکان گفت ای گوساله من ازین سخنان ترا بزرگ نخواهم شمرد پس گهرداش خشمگین شد و بر یکدیگر حمله کردند و همدیگر را با گرزهای گران میکوبیدند بدانسان که هر یک را گمان این بود که آسمان فرو میریزد پس نیزه ها بکار بردند گهرداش نیزه بدو حواله کرد کان ماکان خم شد و نیزه برو نرسید آنگاه کان ما کان نیزه بسینه گوهرداش بزد و سنان نیزه از مهره پشت او در گذشت پس مال را بیکجا گرد آورد و بانک برغلامان زد که مال سخت برانید در آن هنگام صباح بن رماح از تل فرود آمد و سر گهرداش را ببرید کان ما کان بخندید و گفت وای بر توای صباح من ترا مردی جگنگجوی گمان کردم صباح گفت ای خواجه غلامک خود را ازین غنیمت بی نصیب مکن شاید بوصال دختر عمم نجمه برسم کان ما کان گفت ترا از این غنیمت نصیب دهم ولی تو مال و غلامانرا