پرش به محتوا

برگه:One Thousand and One Nights.pdf/۱۱۲

از ویکی‌نبشته
این برگ نمونه‌خوانی شده ولی هنوز هم‌سنجی نشده‌است.
–۱۰۸–

بنشست و ملک روم به پیش او رفته با او گفت مسیح ترا یاری کرد و بازوی ترا قوی گردانید و دعاهای مادر صالحه مرا دربارۀ تو مستجاب گردانید و آگاه باش که پس از ملک شرکان سپاه مسلمانان پاینده نخواهند بود ملک افریدون گفت فردا که بمیدان میروم ضوء المکان را بمبارزت خواسته بکشم آنگاه جنگ ما و ایشان بانجام رسد و لشکر اسلام رو بهزیمت نهند ملک افریدون را کار بدینجار سید و اما لشکر اسلام وضوء المکان چون به خیمه ها بازگشتند ضوء المکان برادرش را بد حال یافت وزیر دندان و رستم و بهرام را طلبید چون حاضر آمدند حکما را نیز بهر معالجه حاضر آوردند و بحالت ملک شرکان گریان بودند و آن شب را به بیداری بسر بردند در آخر شب زاهد گریان گریان بیامد ضوء المکان چون او را دید بر پای خاسته دست او بگرفت و بر تن شرکان بمالید و او آیات قرآن تلاوت همیکرد تا صبح بدمید و ملک شرکان بهوش آمد و چشم بگشود و سخن بگفت ملک ضوء المکان فرحناک شد و گفت اثر دعای زاهد پدید گشت پس شرکان شکر عافیت بجا آورد و گفت منت خدای را که اکنون بعافیت اندرم و آن پلید با من حیله کرد اگر من چون برق خود را بکنار نمیکشیدم حربه او بسینه من فرو رفته از پشت من بدر آمدی حمد خدا را که مرا از حیله آن پلید برهانید شما احوال مسلمانان با من بگوئید ضوء المکان گفت ایشان از بهر تو گریانند شرکان گفت من بعافیت اندرم زاهد در کجاست و زاهد به بالین او ایستاده بود ضوء المکان گفت زاهد ببالین تو ایستاده او را نظاره کن و دست او را بوسه ده زاهد گفت ای فرزند بر تو باد شکیبایی که پاداش نکو باندازه مشقت است شرکان گفت مرا دعا کن زاهد او را دعا کرد چون روز برآمد مسلمانان جنگ را آماده شدند و بمیدان قتال بشتافتند کفار نیز مهیای جدال گشتند پس ضوء المکان یکران بمیدان براند وزیر دندان و حاجب و بهرام نیز از میان لشکر بدر آمدند و با ضوء المکان گفتند که ما بجای تو بمیدان رویم و جانها بر تو فدا کنیم ضوء المکان گفت به بیت الله الحرام و زمزم و مقام سوگند که از مبارزت این پلید باز ننشینم پس بمیان رزمگاه در آمد و جولان همیکرد که رو به میمنه آورده دو سرهنگ دلیر را از میمنه بکشت و رو بمیسره آورد دو سرهنگ نیز از میسره هلاک ساخت و بمیان رزمگاه بایستاد و گفت کجاست افریدون که تا شربت خواریش بچشانم پس آن پلید تیغ برهنه بدست و ادهمی در زیرران بمیدان گرائید و بیکدیگر حمله کردند و هنرها ظاهر ساختند و به کر و فر مشغول بودند تا اینکه ملک ضوء المکان به ملک افریدون هجوم کرده با شمشیر آبدار سرش را از تن بینداخت چون کفار این را بدیدند همگی هجوم آوردند ضوء المکان با ایشان مقابله کرده بمقاتله مشغول شدند و از هر سو خون دلیران چون سیل همیرفت و لشکر اسلام آواز به تکبیر و تهلیل و سلام و صلوات به بشیر و نذیر بلند کردند و ناثره قتال شعله ور گشت حضرت کردگار کفار را خوار کرده اسلامیان را نصرت بداد وزیر دندان بانک بمسلمانان زد که خونخواهی ملک نعمان و ملک شرکان بکنید پس وزیر سر خود را بگشود و بانک بر ترکان زد آنگاه بیست هزار سوار با وزیر بیکدفعه بکفار بتاختند کفار را بجز گریز گزیری نماند پشت به اسلامیان کردند و اسلامیان ایشانرا تعاقب کرده همیزدند و همیکشتند تا اینکه پنجاه هزار سوار از کفار گشته شد و بیش از پنجاه هزار دستگیر گشتند و گروه انبوه بدروازه از ازدحام گریختگان هلاک شدند پس از آن دروازه شهر ببستند و بفراز برجها برآمدند و لشکر اسلام مؤید و منصور بسوی خیمه ها بازگشتند و ملک ضوء المکان نزد برادرش شرکان رفت و او را تهنیت گفت شرکان گفت ای برادر همه در پناه دعای زاهد هستیم و نصرت ما دعای مستجاب اوست زیرا که او امروز نشسته به اسلامیان دعا همی کرد چون قصه بدین جا رسید بامداد شد و شهرزاد لب از داستان فروبست :

چون شب یکصد و چهارم برآمد

گفت ای ملک جوانبخت شرکان گفت نصرت شما از برکت زاهد بوده است که بلشکر اسلام دعا کرد و من نیز نشسته بودم چون صدای تکبیر بشنیدم دانستم که بخصم چیره گشته اید فرحناک شدم اکنون تو بازگو که با تو چگونه رفت پس ضوء المکان ماجرا بیان کرد و از کشتن ملک افریدونش بیاگاهانیدشرکان به ضوء المکان ثنا گفت و کوششهای او را شکر گذارد چون ذات الدواهی بهیئت زاهد از هلاکت ملک افریدون آگاه شد گونه اش زرد گردید و دیده هایش پر از اشک شد ولی پوشیده میداشت و با مسلمانان میگفت که از غایت فرح گریان گشتم و با خود گفت بمسیح سوگند که زندگی من سودی ندارد اگر دل ضوء المکان را بکشتن شرکان نسوزانم پس وزیردندان و حاجب و ضوء المکان از برای شرکان مرهم و دارو و شربت بدادند و عافیت به احوالش راه یافت حاضران خرسند و خشنود شدند و لشکر را نیز از بهبودی ملک شرکان آگاه ساختند سپاه شادان گشتند پس از آن شرکان با ایشان گفت که شما از جدال امروز به تعب و رنج اندرید بهتر اینست که بجایگاه خود رفته بر آسائید ایشان فرمان او بپذیرفتند و همگی بجایگاه خویش بازگشتند و در نزد شرکان بجز چند تن از غلامان و عجوز حیله گر ذات الدواهی کسی نماند چون غلامان بخفتند ذات الدواهی بیدار بود بسوی ملک شرکان نظر کرد دید که او نیز غرق خواب است آنگاه برخاست و خنجری بزهر آب داده که اگر بسنک سیاهش زدی سنک بگداختی از میان بدرآورد و بالین شرکان بیامد و سرش را از تن جدا کرد و غلامان را نیز بدانسان سر ببرید از آن بخیمه سلطان برفت دید که پاسبانان بیدار هستند از آنجا بخیمه وزیر دندان رفت دید که به تلاوت مشغول است وزیر را چشم بدو افتاد گفت مرحبا به عابد و زاهد چون عجوز از وزیر این سخن بشنید دلش بطید و بهراس و بیم اندر شدو گفت سبب آمدن من بدینجا این شد که آواز یکی از اولیا را شنیدم و بسوی او همیروم وزیر با خود گفت که امشب براثر این زاهد روان خواهم شد پس برخاست و از پی او همیرفت چون پلیدک دریافت که وزیر از پی او روان است از رسوائی و گرفتاری بترسید و با خود گفت اگر حیلتی نکنم کردارهای من آشکار شود و انجام کار گرفتار آیم پس رو بوزیر کرده گفت ای وزیر من از برای این ولی روانم چون بروم و او را ببینم برفتن تو نیز اجازت خواسته ترا آگاه کنم همیترسم که اگر بی اجازت بروی