پرش به محتوا

برگه:One Thousand and One Nights.pdf/۱۱۱

از ویکی‌نبشته
این برگ نمونه‌خوانی شده ولی هنوز هم‌سنجی نشده‌است.
–۱۰۷–

ملاقات کرد و پایداری ایشانرا آفرین گفت پس مسلمانان شادمان شدند و عزیمتشان محکم گشته بدشمن حمله کردند چون کفار رایات محمدی را بدیدند هلاک را آماده گشتند و دستشان از مقاتله سست شد از کشیشهای دیرها طلب یاری میکردند حنا و مریم و صلیب را همی خواندند و ملک افریدون روی به ملک حردوب آورده گفت یکی به میمنه و یکی به میسره اندر باشیم و در میان کفار دلیری یادلا نام در مقابل بایستاد و صفها بیاراست و لشکر اسلام نیز صفها بیاراستند آنگاه شرکان با ضوء المکان گفت که کفار قصد مبارزت دارند و این ما را غایت مقصود است و لکن میخواهم که مرا جای در قلب لشکر و وزیر دندان در میسره و تو در میمنه و امیر بهرام در جناح ایمن و امیر رستم در جناح ایسر باشند و تو ای پادشاه بزرگ در زیر رایات قرار بگیر که تو عماد ما هستی و بر تو اعتماد داریم و ما همه جانها بتو فدا خواهیم کرد پس ضوء المکان بسخنان او شکر گذارد ناگاه آوازها بلند شد و شمشیرها بر آهیختند که از میان لشکر کفار سواری پدید شد چون نزدیک آمد دیدند که به استری نشسته که آن استر پالان حریر دارد و سجاده کار کشمیر برو انداخته اند و آن سوار شیخی بود ملیح الشیبة کثیر الهیبة و دراعة صوف سفید در برداشت و بشتاب هر چه تمام تر همی آمد تا این که نزدیک رسید گفت من رسول هستم و ما علی الرسول الا البلاغ بمن امان دهید تا رسالت تبلیغ کنم شر کان گفت در امان هستی پس شیخ پیاده شد و صلیب از گردن بدر آورد و در پیش سلطان چون نیازمندان تذلل آغازید و گفت من رسول ملک افریدون هستم و من او را بسی پند گفتم که بیش ازین در اتلاف صور جسمانیه وهیاکل رحمانیه نکوشد و باو بیان کردم که صواب در اینست خون جانوران ریخته نشود و در جنگ بدو نفر اکتفا رود او سخن مرا بپذیرفت و گفت من جان خود را سپر سپاه خود کنم و ملک مسلمانان نیز روان خود را نثار سپاه خود سازد اگر او مرا بکشد لشکر کفار از هم بپاشد و اگر من او را بکشم سپاه اسلام پراکنده همی خواهد شد چون شرکان این سخن بشنید گفت ای راهب ما نیز این را بپذیرفتیم و انصاف هم در این است و اکنون من بمبارزت همی آیم او نیز قتال را آماده شود که اگر او مرا کشت مسلمانان را جز گریز گزیری نیست و ای راهب تو پیش ملک باز گرد و بگو که مبارزت من و او فردا خواهد بود که ما از رنج راه نیاسوده ایم پس راهب خرسند بازگشت و ملک افریدون و ملک حردوب را از ماجرا آگاه کرد ملک افریدون را غایت فرح روی داد و اندوهش برفت و با خود گفت که شک نیست که دلیر و شجاع ایشان ملک شرکان است چون او را بکشم به اسلامیان شکست رسد و قوتشان برود اگر چه ملک افریدون را ذات الدواهی آگاه کرده بود که شرکان سوار دلیر و دلیر سواران است ولی ملک افریدون اشجع روز گار خود بود و همه گونه قتال توانستی و حیله های جنگ رانک بدانستی و بر خود بسی اعتماد داشت و میدانست که هیچکس یارای مبارزت او ندارد و بهمین جهت از شنیدن سخن راهب فرحناک و شادان بود و آن شب را همۀ کفار به شادی و خرسندی بروز آوردند و چون روز برآمد فریقین صفها کشیدند و جنگ را آماده گشتند سواری بمیدان مبارزت در آمد که به اسب کوه پیکر سوار بود و زره آهنین در بر و صارم یمانی در کمر داشت پس نقاب از رخ بر کشید و گفت هر که مرا نمیشناسد که بشناسد من ملک افریدون هستم هنوز سخنش بانجام نرسیده بود که سواری از لشکر اسلام بمبارزت او برآمد که بر اسبی پیلتن اشقر نشسته و شمشیر هندی از خود آویخته بود اسب بمیان صفها براند و ملک افریدون را ندا داد که ای پلید تو مرا گمان میکنی که مانند سوارانی هستم که تو با ایشان ملاقات کرده و ایشان را در میدان بخاک مذلت انداخته ای پس هر دو پادشاه بیکدیگر حمله کردند تو گفتی دو کوهند که بهمدیگر میخورند و دو دریا هستند که بهمدیگر همیریزند پس از آن با هم نزدیک شدند و از هم دور گشتند و بهمدیگر بچسبیدند و جدا گشتند و به کر و فر و طعن و ضرب مشغول بودند و هر دو لشکر نظاره میکردند بعضی میگفتند که شرکان چیره میشود و بعضی می گفتند که افریدون غالب آید و هر دو دلیر بمقابله مشغول بودند تا اینکه آفتاب زرد شد و شام نزدیک گشت آنگاه ملک افریدون بانگ به شرکان زد و گفت بحق دین مسیح و اعتقاد صحیح که تو غدار و مکار هستی و کردار نیکو نداری و سپاه تو همی خواهند که اسبی دیگر از برای تو بیاورند اگر خواهی با من جدال کنی باید سلاح و اسب تغییر ندهی تا شجاع از جبان ظاهر شود چون شرکان سخن او بشنید در خشم شد و روی به سپاه خود کرد و قصدش این بود که ایشان را از آوردن اسب جداگانه ممانعت کند که نا گاه افریدون حربه را حرکت داد و بسوی شرکان بینداخت شرکان چون بسپاه خویشتن نظاره کرد کسی نیافت و اسبی ندید دانست که آن پلید حیله کرده روی خود را بزودی بسوی ملک افریدون گردانید که ناگاه حربه سینه او را بشکافت شرکان فریاد زده بیهوش شد و سرش به قرپوس زین بیفتاد چون افریدون پلید دانست که شرکان کشته شد فرحناک گشت و بانگ بکفار زد و پایشان بشارت داد پس رومیان بنشاط اندر شده مسلمانان گریان گشتند چون ضوء المکان برادرش را بدانسان دید سواران بسوی ملک شرکان فرستاد نخستین کسی که بسوی ملک شرکان رفت وزیر دندان بود پس دلیران بدانسوی بتاختند و ملک شرکان را بیاوردند کفار نیز بدیشان حمله کردند و هر دو گروه بهم ریختند و صفها پراکنده شدند چون قصه بدینجا رسید با مداد شد و شهرزاد لب از داستان فرو بست

چون شب یکصد و سوم برآمد

گفت ای ملک جوان بخت نخستین کسی که بنزد شرکان رسید وزیر دندان بود و بعد امیر بهرام و امیر رستم ملک شرکان را که از اسب نگون شده بود بگرفتند و بنزد ملک ضوء المکان بردند و بجدال بازگشتند آتش جنگ بالا گرفت و ساعت بساعت شقاق و نفاق بیشتر میشد و زمین از خون دلیران چون دریای عمان گردید تا اینکه شب از نیمه بگذشت و فریقین از کار بازماندند و از همدیگر جدا شدند و هر یک بلشگرگاه خود بازگشتند و کفار بملک افریدون گرد آمدند و زمین ببوسیدند و رهبانان با ظفر ملک افریدون تهنیت گفتند پس از آن ملک افریدون داخل قسطنطنیه شد و بر تخت مملکت