برگه:ModireMadrese.pdf/۶۸

از ویکی‌نبشته
این برگ هم‌سنجی شده‌است.
مدیر مدرسه
 

سوار بشویم معلوم شد که معلم کلاس چهار با زنش متارکه کرده و مادر ناظم را سرطانی تشخیص داده‌اند. و بعد هم شب بخیر...

دو روز تمام مدرسه نرفتم. خجالت می‌کشیدم توی صورت یک کدامشان نگاه کنم. و در همین دو روز همان حاجی آقا با سه نفرشان آمده بودند مدرسه وارسی و صورت برداری و ناظم می‌گفت حتی بچه‌هایی که کفش و کلاه داشتند پاره پوره آمده بودند. و هشتاد دست کفش و لباس. و از روز چهارم فراش جدید را هر روز با ده تا از بچه‌ها زنگ آخر مرخص میکردیم که میرفتند سراغ حجرهٔ حاجی آقا و از روز بعد تعداد گالش‌های تک پوش زیاد میشد. خیاط هم اندازه‌هاشان را گرفته بود و قرار بود ده روزه لباسها آماده بشود. روزهای بعد احساس کردم زنهایی که سر راهم لب جوی آب ظرف می‌شستند سلام می‌کنند و یکبار هم دعای خیر یکیشان را از عقب سر شنیدم. اما چنان از خودم بدم آمده بود که رغبتم نمی‌شد به کفش و لباسهاشان نگاه بکنم.

۶۸