پرش به محتوا

برگه:ModireMadrese.pdf/۱۶۶

از ویکی‌نبشته
این برگ هم‌سنجی شده‌است.
مدیر مدرسه
 

از فراشها را صدا کردم. معلوم شد روانه‌اش کرده‌اند. آبی آورد که روی دستم میریخت و صورتم را می‌شستم و می‌کوشیدم که لرزش دستهایم را نبیند. و در گوشم آهسته آهسته خواند که پسر مدیر شرکت اتوبوسرانی است و بدجوری کتک خورده و آنها خیلی سعی کرده‌اند که تر و تمیزش کنند و خون را نمیدانم از کجایش بشویند و روانهٔ خانه‌اش کنند و ازین جو خوش خدمتی‌ها ... احمق! مثلا داشت توی دل مرا خالی میکرد. نمیدانست که من اول تصمیمم را گرفتم بعد مثل سگ هار شدم. و تازه می‌فهمیدم کسی را زده‌ام که لیاقتش را داشته. پرخوری شبانروزی و ناز پروردگی‌اش را بضرب مشت و لگد از سراسر اعضای بدنش کنده بودم و دور ریخته بودم. حتماً اولین بار بود که چنین مشت و مالی می‌دید. «کره خر احمق! شاشت کف کرده چرا نمی‌روی مثل همه جلق بزنی که کار بچهٔ مردم را اینجوری بکلانتری و پزشک قانونی نکشانی؟ آنهم در مدرسه‌ای که من مدیر آنم!» حتماً از این اتفاقها جاهای دیگر هم می‌افتد. اما لابد دیگران صدایش را در نمی‌آورند. نه مثل این پدر و مادر

۱۶۶