باید مدیر بود یعنی کنار گود ایستاد و باین صف بندی هر روزه و هر ماههٔ معلم و شاگرد چشم دوخت تا دریافت که یک ورقهٔ دیپلم یا لیسانس یعنی چه ! یعنی تصدیق باینکه صاحب این ورقه دوازده سال یا پانزده سال تمام و سالی چهار بار یا ده بار در فشار ترس قرار گرفته و قدرت محرکش ترس است و ترس !
باین ترتیب یک روز بیشتر دوام نیاوردم. چون دیدم نمیتوانم قلب بچگانهای داشته باشم تا با آن ترس و وحشت بچهها را درک کنم و همدردی نشان بدهم. ده سال معلمی و نمرات هشت و ده و یازده دادن قلبم را سنگ کرده بود. این بود که با همهٔ مقدماتی که چیده بودم نظارت در امتحانات را رها کردم و باز باطاق خودم پناه بردم ... هرچه باداباد. عاقبت یکی میبرد و یکی میباخت. وانگهی اینهم بود که معلمها هم حق داشتند. وقتی بچه بودهاند و مدرسه میرفتهاند لابد کتک خورده بودهاند که حالا باید بزنند. و اگر ترکهها را شکستهای ناچار با نمره باید بزنند. این دور و تسلسل آنقدرها کو چک نیست – و در دسترس تو – که بتوانی یک جائی