از اینگونه افکار، افکاری که با موقعیت کنونی او بهیچوجه سازش نداشت در مغزش جولان میداد در حالیکه ایستاده بدر چسبیده بود برای اینکه صحبتها را بشنود. گاهی بقدری خسته میشد که هیچ نمیشنید، اختیار از دستش در میرفت، سرش بدر میخورد، فوراً آنرا بلند میکرد زیرا کوچکترین صدائی بیدرنگ در اطاق ناهارخوری شنیده میشد و دنبالش سکوت برقرار میگردید. پس از لحظهای پدرش میگفت: «آیا باز چه کار میکند؟» و بیشک رویش را بطرف در اطاق میکرد، و صحبتی که قطع شده بود آهسته از سرنو برقرار میگردید.
پدر همیشه توضیحات خود را از سر نو شروع میکرد، برای اینکه جزئیات فراموششده را دوباره بیاد بیاورد و یا بزنش بفهماند، زیرا به اولین لحظه بمطلب پی نمیبرد. گره گوار از نطقهای او باندازهٔ کافی فهمید که با وجود همهٔ بدبختیها پدر و مادرش از دارائی سابق خود مقدار وجهی اندوخته بودند،