پرش به محتوا

برگه:MaskhKafkaHedayat.pdf/۴۶

از ویکی‌نبشته
این برگ هم‌سنجی شده‌است.
مسخ

بطرز خنده‌آوری با دو دست بدستگیرهٔ نرده چسبیده بود) بیهوده تکیه‌گاهی را جستجو میکرد، بالاخره روی پاهای نازکش افتاد و نالهٔ ضعیفی کرد. برای اولین بار طی صبحگاهان ناگهان یکنوع احساس استراحت جسمانی کرد، پایش روی زمین محکم بود، و با خوشحالی متوجه شد که پاهایش بخوبی از او اطاعت میکردند و حاضر بودند او را بهر کجا که مایل باشد ببرند و از همان دم گمان کرد که پایان رنجهایش فرا رسیده. ولی در حالیکه از لحاظ احتیاجش به دویدن در محلی که ایستاده بود لنگر بر میداشت، نزدیک مادرش رفت که پخش زمین شده بود. ناگهان دید با وجود اینکه بنظر می‌آمد غش کرده است از جا پرید و دستهایش را در هوا بلند کرد و انگشتهایش را از هم باز نمود و زوزه میکشید: «بفریادم برسید، کمک کنید، کمک کنید!» و سرش را خم کرد تا او را بهتر ببیند بعد چیزی که بطور آشکار متناقض بنظر میآمد، دیوانه‌وار پس‌پس رفت بی‌آنکه فکر

۴۶