یک مرگ ناگهانی است؛ تا برگردی من از نگرانی میمیرم. به خدایت میسپارم. مادرم نماز پنجگانه را ده بار میخواند که تورا بیشتر دعا کند. احوالات تازه این است که عباس کفاش همسایهٔ ما به حسین سیاه فراش للهباشی یک جفت کفش پاشنه نخواب به هشت قران فروخته بود. حسین نسیه خواسته، عباس نداده. شب در دالان عباس آفتابهٔ مس آورده پنهان کرده. صبح، عباس در دکان بیخبر فراشها ریخنه حیاط اورا کاویدند. از زیر سنگها آفتابه را درآوردند. بعضی میگویند برادر حسین آفتابه را با خود آورده و خود در آورده. بیچاره عباس را از دکان یکسر به حبس بردند، زنجیرزدند. بعد از دو هفته پنجاه تومان جریمه گرفتند. دکان واساس البیتش را فروخت، اهل و عیالش را برداشت به روسیه هجرت نمود. اگر اینجا بودی به آن مظلوم کمک میکردی!.. پارسال همین حسین از حاجی یوسف بزاز برای عروسی دخترش بیست تومان چیت نسیه خواسته بود، حاجی یوسف نمیدهد. بعد از دو روز پسر حاجی یوسف را در کوچه با سه نفر فراش گرفته، یک بطری شراب به کیسهٔ جوان بیچاره گذاشتند، کشانکشان از بازار پیش بیگلربیگی بردند. پدرش را رسوا کردند. حاجی یوسف صد تومان مایه گذاشت تا خلاص شد. پسرش توانست بار این رسوایی را بکشد، رفت و معلوم نیست کجارفت!.. زیاده چه بنویسم. برادر محب تو، ابراهیم.»
کاغذ سوم را باز کردم. مینویسد:
«یا محسن قداتاک المسی. هنوز بیکارم و از زندگی خود بیزار. به قول قایم مقام مرحوم «مضی زمن والناس یستشفون بی». عهد مردان گذشنه دورهٔ امردان است. شعور و کفایت به چه کار، زر یکمرد بیار. آن سیه چرده که شیرینی عالم با او بود و معروف شما است سرتیپی را گرفت؛ که میتواند منکر قدردانی رجال ما باشد! میدانید چه شبها بیدار مانده بود! فمن طلب العلاسهرالیالی!