به اوامر ملکه هر روز در تزاید است. پس این بد دلی و رنجش، او از کجا تولید کرد. چیزی نمیدانست و جستن نمیتوانست، مگر اینکه بار حیرتش سنگینتر و دل محزونش غمگینتر میشد.
ساعت بیدارشدن پادشاه گذشت. محرمان خوابگاه از پس پرده نگران و منتظر بودند ولی بیاذن جرئت دخول نداشتند. ساعت دیگر گذشت، خواجهٔ حرم به ملکه خبر داد، ملکه تا پس پردهٔ خوابگاه آمد. آواز نمود قربانت شوم، مأذونم شرفیاب شوم؟ کمبیز صدای ملکه را شنید، رنگ از رخسارش پرید. بیتأمل گفت تو برو کاری که در دست داری تمام کن. ملکه چون قالب بیروح به اتاق خود برگشت. چون صبح زود برخاسته، خودش سمی تعبیه مینمود که داخل غذای نوشزاد بکند. متفکر شد که پادشاه مرا بار ندهد، یعنی چه! به من بگوید برو کار خود را تمام کن، چرا! پس یقین از کارهای من خبر شده! که خبر داده؟ سیفون منافق و خائن نیست، وانگهی از دیروز به حضور نیامد.. از تعبیهٔ سم امروزی من حتی سیفون نیز مطلع نیست. اما پادشاه معلوم است همه را میداند، از کجا میداند؟ از که میداند؟!… تصور ملکه مثل برق از یک گوشهٔ خیال به گوشهٔ تصور دیگر، و از یک ظن به گمان و تحسر دیگر میدوید، ولی جز شدت نگرانی و وحشت مرگ ناگهانی چیزی حاصل او نمیشد. کمبیز از امتداد پریشانی خیال چنان آشفته حال شد که ضعف اعصاب مستعد تولید مرض ماخولیای منتهی به جنون گردیده، نمیتوانست برخیزد پا در یک نقطهٔ عفو و غضب سکونت نماید. در این بین صدای خرق[۱] شدیدی شنید، متوحش از رختخواب برجست. دید دیوار
شرق خانه تاسقف منشق شده و از آن شکاف چشم انداز وسیع که
- ↑ پاره کردن و شکاف برداشتن.