برگه:MarghadeAgha.pdf/۵۵

از ویکی‌نبشته
این برگ نمونه‌خوانی شده ولی هنوز هم‌سنجی نشده‌است.

بر انگیخته و «ستار» را این ناسزا‌های قبل از اثبات گناه خیلی سوزانده بود، به نحوی که جرئت یافته، برای خلاصی خوداز این مغلوبیت باطنی و مبارزه با آن کلمات، مجبور شد حرف بزند. اقرار کرد: «راست می‌گویند، من این چماق را بریده‌ام. »

وعیال سوزنساز گفت:« یاالله، نشان بده.» پسر حاجی، نوك آن چوب بریده را چسبید که از او به‌گیرد، «ستار» نگذاشت، ولی دست غاصب آن را، ر‌ها نکرد.

زن‌ها گفتند: «ای وای! به بین چقدر خدانشناس است. »

عبال سوزنساز که نزدیك بود به گریه بیفتد، چنان دیوانه‌وار با چشم‌های پر از اشکش به مرد‌ها و زن‌ها نگاه کرد که خود آقاهم از دیدن او ظاهر آیا از روی حقیقت، روی در هم کشید و افسرده به نظر می‌آمد. به «ستار» گفت: «ای بی‌دین، این پاداش آن‌همه خوبی‌هاست که در حق تو کردم؟ . »

این حرف، پسر «حاجی رستم» راجری‌تر ساخت، ناگهان چوب را که در دست داشت به طرف خود کشید.

از این حرکت «ستار» عصبانی شده بنای کشمکش را

۵۴