برگه:MarghadeAgha.pdf/۳۳

از ویکی‌نبشته
این برگ نمونه‌خوانی شده ولی هنوز هم‌سنجی نشده‌است.

کدو بسیار کم است. »

ولی کاش از چماق کنس‌اش نیز یکی دو کلمه می‌نوشت. هر وقت این وجود تنها مانده را به یاد می‌آورد، از سیمای مردم وحشت می‌کرد. سرگذشت شوق و‌امید او مملو از عذاب‌های روحانی بود. هیچ چیز او را تسلی نمی‌داد. هر روز عصر‌ها در کنار را هم می‌نشست از اشخاصی که از نو کلایه و آن اطراف می‌آمدند بعضی چیز‌ها می‌پرسید. تا دویست دینار «کدخدا علی» وصول شود، او به مرتبه‌ی اعلای ترس و ناامیدی واصل شده بود.

به محض این که به نو کلایه برگشت خودرا به آن مهجور رسانید ولی از منظره‌ی آن بسیار متوحش شد. چون که چهار نخ دیگر نیز به الوان مختلف بر آن بسته یافت.

فوراً به خاطر آورد که «رحم الله » و « عزیز» یك روز او را در زیر درخت دیده و فهمیده بودند، در آنجا او چماقی را نشانه کرده است. با خود گفت: ولابد یکی از این دو نفر کنس مرا نشانه کرده‌اند این ناهموار لحظه‌ای خیالات را در مغز او فشرده و متوقف ساخت. ناگهان به حال و حشت به عقب سرنگاه کرد. فقط یك پیر مرد قوز پشت

و ژولیده از راه می‌گذشت و به جای عصا، پاره‌ای هیزم در

۳۲