این برگ نمونهخوانی شده ولی هنوز همسنجی نشدهاست.
— ۳۳۳ —
اذا کان افتضاحی فیکَ حُلوا | فَقل لی مالِعذّالی وَ مَالی؟ | |||||
مرا با روزگار خویش بگذار | نگیرد سرزنش در لاابالی | |||||
ترانی ناظِما فِی الوجد بَیتا | وَ طرفی ناثر عقدَ اللآلی | |||||
نگویم قامتت زیباست یا چشم | همه لطفی و سرتاسر[۱] جمالی | |||||
وَ اِن کنتم سَئمتم طولَ مَکثی | حوالیکم، فَقد حانَ ارتحالی | |||||
چو سعدی خاک شد سودی ندارد | اگر خاک وی اندر دیده مالی |
۵۹۵ – ب
هرگز حسد نبردم بر منصبی و مالی | الّا بر آن که دارد با دلبری وصالی | |||||
دانی کدام دولت[۲] در وصف مینیاید؟ | چشمی که باز باشد هر لحظه بر جمالی | |||||
خرم تنی که محبوب از در فرازش آید | چون رزق نیکبختان بی محنت[۳] سؤالی | |||||
همچون دو مغز بادام اندر یکی خزینه | با هم گرفته انسی وز دیگران ملالی | |||||
دانی کدام جاهل بر حال ما بخندد؟ | کو را نبوده باشد در عمر خویش حالی | |||||
بعد از حبیب بر من نگذشت جز خیالش | وز پیکر ضعیفم نگذاشت جز خیالی | |||||
اول که گوی بردی من بودمی[۴] بدانش | گر سودمند بودی بیدولت احتیالی[۵] | |||||
سال وصال با او یکروز بود گوئی | و اکنون در انتظارش روزی[۶] بقدر سالی | |||||
ایام را بماهی یکشب هلال باشد | وآن ماه دلستان را هر ابروئی هلالی | |||||
صوفی نظر نبازد جز با چنین حریفی | سعدی غزل نگوید جز بر چنین غزالی |
۵۹۶ – ط
مرا تو جان عزیزی و یار محترمی | بهر چه حکم کنی بر وجود من حکمی | |||||
غمت مباد و گزندت مباد و درد مباد | که مونس[۷] دل و آرام جان و دفع غمی |