برگه:KoliyatSaadiForoughi.pdf/۹۲۵

از ویکی‌نبشته
این برگ هم‌سنجی شده‌است.
— ۳۱۳ —

  هر که را با دلستانی عیش میافتد زمانی گو غنیمت دان که دیگر دیر دیر[۱] افتد شکاری  
  راحت جانست رفتن با دلارامی بصحرا عین درمانست گفتن درد دل با غمگساری  
  هر که منظوری ندارد عمر ضایع میگذارد اختیار اینست دریاب ایکه داری اختیاری[۲]  
  عیش[۳] در عالم نبودی گر نبودی روی زیبا گر نه گل بودی نخواندی بلبلی بر شاخساری  
  بار بی‌اندازه دارم بر دل از سودای جانان[۴] آخر ای بیرحم باری از دلی برگیر[۵] باری  
  دانی از بهر چه معنی خاک پایت می‌نباشم؟ تا ترا ننشیند از من بر دل نازک غباری  
  ور ترا با خاکساری سر بصحبت در نیاید بر سر راهت بیفتم تا کنی بر من گذاری  
  زندگانی صرف کردن در طلب حیفی نباشد گر دری خواهد گشودن سهل باشد انتظاری  
  دوستان معذور دارند[۶] از جوانمردی و رحمت گر بنالد دردمندی یا بگرید بیقراری  
  رفتنش دل میرباید گفتنش جان میفزاید با چنین حسن و لطافت چون کند پرهیزگاری؟  
  عمر سعدی گر سر آید در حدیث عشق شاید کو نخواهد ماند بیشک وین بماند[۷] یادگاری  

۵۶۲ – ط

  دو چشم مست تو برداشت رسم هشیاری و گر نه فتنه ندیدی بخواب بیداری  
  زمانه با تو چه دعوی کند ببدمهری؟ سپهر با تو چه پهلو زند بغداری؟  
  معلمت همه شوخی و دلبری آموخت بدوستیت وصیت نکرد و دلداری[۸]  
  چو گل لطیف، ولیکن حریف او باشی چو زر عزیز، ولیکن به دست اغیاری  
  بصید کردن دل‌ها چه شوخ و شیرینی بخیره کشتن تن‌ها چه جلد[۹] و عیاری  
  دلم ربودی و جان میدهم بطیبت نفس که هست راحت درویش در سبکباری  

  1. که نادر در کمند افتد.
  2. در قدیمترین نسخه: اختیاری نیست دریاب ای که داری اعتباری (؟)
  3. عشق.
  4. عشقت.
  5. از دلم بردار.
  6. دارید.
  7. زو بماند.
  8. عجب عجب که نیاموختت وفاداری.
  9. چست.