برگه:KoliyatSaadiForoughi.pdf/۹۱۲

از ویکی‌نبشته
این برگ هم‌سنجی شده‌است.
— ۳۰۰ —

  چکند بندهٔ که از دل و جان نکند خدمت خداوندی  
  سعدیا دور نیکنامی رفت نوبت عاشقیست یکچندی  

۵۳۹ – ط

  نگارا وقت آن آمد که دل با مهر پیوندی که ما را بیش ازین طاقت نماندست آرزومندی  
  غریب از خوی مطبوعت که روی از بندگان پوشی بدیع از طبع موزونت که در بر دوستان بندی  
  تو خرسند و شکیبائی چنینت در خیال آید که ما را همچنین باشد شکیبائی و خرسندی  
  نگفتی بیوفا یارا که از ما نگسلی هرگز مگر در دل چنین بودت که خود با ما نپیوندی  
  زهی آسایش و رحمت نظر را کش تو منظوری زهی بخشایش و دولت پدر را کش تو فرزندی  
  شکار آنگه توان کشتن که محکم در کمند آید[۱] چو بیخ مهر بنشاندم درخت وصل برکندی  
  نمودی چند بار از خود که حافظ عهد و پیمانم کنونت بازدانستم که ناقض عهد و سوگندی  
  مرا زین پیش در خلوت فراغت بود و جمعیت تو در جمع آمدی ناگاه و مجموعان پراکندی  
  گرت جان در قدم ریزم هنوزت عذر میخواهم که از من خدمتی ناید چنان لایق که بپسندی  
  ترش بنشین و تیزی کن که ما را تلخ ننماید چه میگوئی چنین شیرین که شوری در من افکندی؟  
  شکایت گفتن سعدی مگر با دست نزدیکت که او چون رعد مینالد تو همچون برق میخندی  

۵۴۰ – خ

  خلاف شرط محبت چه مصلحت دیدی که برگذشتی و از دوستان نپرسیدی؟  
  گرفتمت که نیامد ز روی خلق آزرم که بیگنه بکشی، از خدا نترسیدی؟  
  بپوش روی نگارین و موی مشکین را که حسن طلعت خورشید را بپوشیدی  
  هزار بیدل مشتاقرا بحسرت آن که لب بلب برسد جان بلب رسانیدی  
  محل و قیمت خویش آنزمان بدانستم که برگذشتی و ما را بهیچ نخریدی  
  هزار بار بگفتیم و هیچ درنگرفت که گرد عشق مگرد ای فقیر و گردیدی  

  1. افتد.