این برگ نمونهخوانی شده ولی هنوز همسنجی نشدهاست.
— ۳۰۱ —
ترا ملامت رندان و عاشقان سعدی | دگر حلال نباشد که خود بلغزیدی | |||||
بتیغ میزد و میرفت و باز مینگریست | که ترک عشق نگفتی سزای خود دیدی |
۵۴۱ – ب
مگر دگر سخن دشمنان نیوشیدی | که روی چون قمر از دوستان بپوشیدی؟ | |||||
من از جفای زمان بلبلا نخفتم دوش | ترا چه بود که تا صبح میخروشیدی؟ | |||||
قضا بنالهٔ مظلوم و لابهٔ محروم | دگر نمیشود، ای نفس بس که کوشیدی[۱] | |||||
کنون حلاوت پیوند را بدانی قدر | که شربت غم هجران تلخ نوشیدی | |||||
بمقتضای زمان اقتصار کن[۲] سعدی | که آنچه غایت جهد تو بود کوشیدی |
۵۴۲ – ب
آخر نگاهی بازکن وقتی که بر ما بگذری | یا کبر منعت میکند کز دوستان یاد آوری؟ | |||||
هرگز نبود اندر ختن بر صورتی چندین فتن | هرگز نباشد در چمن سروی بدین خوش منظری | |||||
صورتگر دیبای[۳] چین گو صورت رویش ببین | یا صورتی برکش چنین یا توبه کن صورتگری | |||||
ز ابروی زنگارین[۴] کمان گر پرده برداری عیان | تا قوس باشد در جهان دیگر نبیند مشتری | |||||
بالای سرو بوستان روئی[۵] ندارد دلستان | خورشید با روئی چنان موئی ندارد عنبری | |||||
تا نقش میبندد فلک کسرا نبودست این نمک | ماهی[۶] ندانم یا ملک فرزند آدم یا پری | |||||
تا دل بمهرت دادهام در بحر فکر افتادهام | چون در نماز استادهام گوئی بمحرابم دری[۷] | |||||
دیگر نمیدانم طریق از دست رفتم چون غریق | آنک دهانت[۸] چون عقیق از بسکه خونم میخوری |