این برگ همسنجی شدهاست.
— ۲۹۲ —
سودا زدهٔ کز همه عالم بتو پیوست | دل نیک بدادت که دل از وی بگسستی؟ | |||||
در روی تو گفتم سخنی چند بگویم | رو باز گشادیّ و در نطق ببستی | |||||
گر باده ازین خم بود و مطرب ازین کوی | ما توبه بخواهیم شکستن بدرستی | |||||
سعدی غرض از حقهٔ تن آیت حقست[۱] | صد تعبیه در تست و یکی باز نجستی | |||||
نقاش وجود این همه صورت که بپرداخت | تا نقش ببینی[۲] و مصور بپرستی |
۵۲۵ – ب
اگر مانند رخسارت گلی در بوستانستی | زمین را از کمالیت شرف بر آسمانستی | |||||
چو سرو بوستانستی وجود مجلس آرایت | اگر در بوستان سروی سخنگوی و روانستی | |||||
نگارین روی و شیرین خوی و عنبربوی و سیمین تن | چه خوش بودی در آغوشم اگر یارای آنستی | |||||
تو گوئی در همه عمرم میسر گردد این دولت | که کام از عمر برگیرم و گر خود یکزمانستی | |||||
جز این عیبت نمیدانم که بدعهدی و سنگین دل | دلارامی بدین خوبی دریغ ار مهربانستی | |||||
شکر در کام من تلخست بیدیدار شیرینش | و گر حلوا بدان ماند که زهرش در میانستی | |||||
دمی در صحبت یاری ملک خوی پری پیکر | گر امید بقا باشد بهشت جاودانستی | |||||
نه تا جان در جسد باشد وفاداری کنم با او | که تا تن در لحد باشد و گر خود استخوانستی | |||||
چنین گویند سعدی را که دردی هست پنهانی | خبر در مغرب و مشرق نبودی گر نهانستی | |||||
هران دلرا که پنهانی قرینی هست روحانی | بخلوتخانهٔ ماند که در در بوستانستی |
۵۲۶ – ب
تعالیاله چه رویست آن که گوئی آفتابستی | و گر مه را حیا بودی ز شرمش در نقابستی | |||||
اگر گل را نظر بودی چو نرگس تا جهان بیند | ز شرم رنگ رخسارش چو نیلوفر در آبستی | |||||
شبان خوابم نمیگیرد نه روز آرام و آسایش | ز چشم مست میگونش که پنداری بخوابستی |