برگه:KoliyatSaadiForoughi.pdf/۹۰۳

از ویکی‌نبشته
این برگ هم‌سنجی شده‌است.
— ۲۹۱ —

  گرت کسی بپرستد ملامتش نکنم من[۱] تو هم در آینه بنگر[۲] که خویشتن بپرستی  
  عجب مدار که سعدی بیاد دوست بنالد که عشق موجب شوقست و خمر علت مستی  

۵۲۳ – ب

  همه عمر برندارم سر ازین خمار مستی که هنوز من نبودم که تو در دلم نشستی  
  تو نه مثل آفتابی که حضور و غیبت افتد دگران روند و آیند و تو همچنان که هستی  
  چه حکایت از فراقت که نداشتم ولیکن تو چو روی باز کردی درِ ماجرا ببستی  
  نظری بدوستان کن که هزار بار ازان به که تحیتی نویسی و هدیّتی فرستی  
  دل دردمند ما را که اسیر تست یارا بوصال مرهمی نه چو بانتظار خستی  
  نه عجب که قلب دشمن شکنی بروز هیجا تو که قلب دوستانرا بمفارقت شکستی  
  برو ای فقیه دانا بخدای بخش ما را تو و زهد و پارسائی من و عاشقی و مستی  
  دل هوشمند باید که بدلبری سپاری که چو قبله‌ایت باشد به ازان که خود پرستی  
  چو زمام بخت و دولت نه بدست جهد باشد چکنند اگر زبونی نکنند و زیردستی  
  گله از فراق یاران و جفای روزگاران[۳] نه طریق تست سعدی کم خویش گیر و رستی  

۵۲۴ – ط

  یارا قدحی پر کن از آن داروی مستی تا از سر صوفی برود[۴] علت هستی  
  عاقل متفکر بود و مصلحت اندیش در مذهب عشق آی و ازین جمله برستی  
  ای فتنهٔ نوخاسته از عالم قدرت[۵] غایب مشو از دیده که در دل بنشستی  
  آرام دلم بستدی و، دست شکیبم برتافتی و، پنجهٔ صبرم بشکستی  
  احوال دو چشم من بر هم ننهاده با تو نتوان گفت بخواب شب مستی  

  1. نکند کس.
  2. منگر.
  3. دوستداران.
  4. ببرد.
  5. شاد آمدی ای فتنهٔ نوخاسته از غیب.