این برگ همسنجی شدهاست.
— ۲۴۳ —
تو بسیمای شخص مینگری | ما در آثار صنع حیرانیم[۱] | |||||
هر چه گفتیم جز حکایت دوست | در همه عمر از آن پشیمانیم | |||||
سعدیا بیوجود صحبت یار | همه عالم بهیچ نستانیم | |||||
ترک جان عزیز بتوان گفت | ترک یار عزیز نتوانیم |
۴۴۰ – خ، ب
کاش کان دلبر عیار که من کشتهٔ اویم | بار دیگر بگذشتی که کند زنده ببویم | |||||
تَرک من گفت و بترکش نتوانم که بگویم | چکنم نیست دلی چون دل او زآهن و رویم | |||||
تا قدم باشدم اندر قدمش افتم و خیزم | تا نفس مانَدَم اندر عقبش پُرسم و پویم[۲] | |||||
دشمن خویشتنم هر نفس از دوستی او | تا چه دید از من مسکین که ملولست ز خویم | |||||
لب او بر لب من این چه خیالست و تمنا | مگر آنگه که کند کوزهگر از خاک سبویم | |||||
همه بر من چه زنی زخم فراق ای مه خوبان | نه منم تنها کاندر خم چوگان تو گویم | |||||
هر کجا صاحب حسنیست ثنا گفتم و وصفش | تو چنان صاحب حسنی که ندانم که چه گویم | |||||
دوش میگفت که سعدی غم ما هیچ ندارد | مینداند که گرم سر برود دست نشویم |
۴۴۱ – ط
عهد کردیم که بیدوست بصحرا نرویم | بی تماشاگه رویش بتماشا نرویم | |||||
بوستان خانه عیشست و چمن کوی نشاط | تا مهیا نبود عیش مهنا نرویم | |||||
دیگران با همه کس دست در آغوش کنند[۳] | ما که بر سفرهٔ خاصیم بیغما نرویم | |||||
نتوان رفت مگر در نظر[۴] یار عزیز | ور تحمل نکند زحمت ما تا نرویم | |||||
گر بخواری ز در خویش براند ما را | بامیدش[۵] بنشینیم و بدرها نرویم |