برگه:KoliyatSaadiForoughi.pdf/۸۳۲

از ویکی‌نبشته
این برگ هم‌سنجی شده‌است.
— ۲۲۰ —

  گردنانرا بسرانگشت قبولت ره نیست چون قلم هستی خود را سر ازان اندازم  
  یاد سعدی کن و جان دادن مشتاقان بین[۱] حق علیمست که لبیک زنان اندازم  

۴۰۰– ط ق

  وه که در عشق چنان میسوزم که بیک شعله جهان میسوزم  
  شمع وش پیش رخ شاهد یار دمبدم شعله زنان میسوزم  
  سوختم گرچه نمی‌یارم گفت که من از عشق فلان میسوزم  
  رحمتی کن که بسر میگردم شفقتی بر که بجان میسوزم  
  با تو یاران همه در ناز و نعیم من گنه‌کارم از آن میسوزم  
  سعدیا ناله مکن گر نکنم کس نداند که نهان میسوزم  

۴۰۱– ق

  یکروز بشیدائی در زلف تو آویزم زان دو لب شیرینت صد شور برانگیزم  
  گر قصد جفا داری اینک من و اینک سر ور راه وفا داری جان در قدمت ریزم  
  بس توبه و پرهیزم کز عشق تو باطل شد من بعد[۲] بدان شرطم کز توبه بپرهیزم  
  سیم دل مسکینم در خاک درت گمشد خاک سر هر کوئی بیفائده می‌بیزم  
  در شهر برسوائی دشمن[۳] بدفم برزد تا بر دف عشق آمد تیر نظر تیزم  
  مجنون رخ لیلی چون قیس بنی عامر فرهاد لب شیرین چون خسرو پرویزم  
  گفتی بغمم بنشین یا از سر جان برخیز فرمان برمت جانا بنشینم و برخیزم  
  گر بیتو بود جنت بر کنگره ننشینم ور با تو بود دوزخ در سلسله آویزم  
  با یاد تو[۴] گر سعدی در شعر نمی‌گنجد چون دوست یگانه شد با غیر نیامیزم  

  1. مشتاق بین.
  2. من نیز.
  3. مطرب.
  4. بی یاد.