این برگ همسنجی شدهاست.
— ۱۸۰ —
لاجرم عقل منهزم شد و صبر | که نبودند مرد میدانش | |||||
ما دگر بیتو صبر نتوانیم | که همین بود حد امکانش | |||||
از ملامت چه غم خورد سعدی؟ | مرده از نیشتر مترسانش |
۳۳۱– ب
هر که هست التفات بر جانش | گو مزن لاف مهر جانانش | |||||
درد من بر من از طبیب منست | از که جویم دوا و درمانش؟ | |||||
آنکه سر در کمند وی دارد[۱] | نتوان رفت جز بفرمانش | |||||
چکند بندهٔ حقیر فقیر | که نباشد بامرِ سلطانش؟ | |||||
ناگزیرست یار عاشق را | که ملامت کنند یارانش | |||||
وآنکه در بحر قلزمست غریق | چه تفاوت کند ز بارانش؟ | |||||
گل بغایت رسید بگذارید | تا بنالد هزار دستانش | |||||
عقل را گر هزار حجت هست | عشق دعوی کند ببطلانش | |||||
هر کرا نوبتی زدند این تیر | در جراحت بماند پیکانش | |||||
نالهٔ میکند چو گریهٔ طفل | که ندانند درد پنهانش | |||||
سخن عشق زینهار مگوی | یا چو گفتی بیار برهانش | |||||
نرود هوشمند در آبی | تا نبیند نخست پایانش | |||||
سعدیا گر بیکدمت بیدوست[۲] | هر دو عالم دهند مستانش |
۳۳۲– ب
هر که سودای تو دارد چه غم از هر که جهانش؟ | نگران تو چه اندیشه و بیم از دگرانش[۳] | |||||
آن پی مهر تو گیرد که نگیرد پی خویشش | وان سر وصل تو دارد که ندارد غم جانش |
- ↑ ایکه سر در کمند وی داری.
- ↑ با دوست.
- ↑ شکل غلط قبلی: ...چه اندیشه ز بیم دگرانش