این برگ همسنجی شدهاست.
— ۱۱۷ —
شرح غم هجران تو هم با تو توان گفت | پیداست که قاصد چه بسمع تو رساند؟ | |||||
زنهار که خون میچکد از گفتهٔ سعدی | هرک این همه نشتر بخورد خون بچکاند |
۲۱۸– ط
آن سرو که گویند ببالای تو ماند | هرگز قدمی پیش تو رفتن نتواند | |||||
دنبال تو بودن گنه از جانب ما نیست | با غمزه بگو تا دل مردم نستاند | |||||
زنهار که چون میگذری بر سر مجروح | وز وی خبرت نیست که چون میگذراند | |||||
بخت آن نکند با من سرگشته که یکروز | همخانهٔ من باشی و همسایه نداند | |||||
هر کو سر پیوند تو دارد بحقیقت | دست از همه چیز و همه کس درگسلاند | |||||
امروز چه دانی تو که در آتش و آبم؟ | چون خاک شوم باد بگوشت برساند | |||||
آنان که ندانند پریشانی مشتاق | گویند که نالیدن بلبل بچه ماند | |||||
گل را همه کس دست گرفتند و نخوانند[۱] | بلبل نتوانست که فریاد نخواند | |||||
هر ساعتی این فتنهٔ نوخاسته از جای | برخیزد و خلقی متحیر[۲] بنشاند | |||||
در حسرت آنم که سر و مال بیکبار | در دامنش افشانم و دامن نفشاند | |||||
سعدی تو درین بند بمیری و نداند | فریاد بکن یا[۳] بکشد یا برهاند |
۲۱۹– ط
کسی که روی تو دیدست حال من داند | که هر که دل بتو پرداخت صبر نتواند | |||||
مگر تو روی بپوشی و گر نه ممکن نیست | که آدمی که تو بیند نظر بپوشاند[۴] | |||||
هر آفریده که چشمش بر آن جمال افتاد | دلش ببخشد و بر جانت آفرین خواند | |||||
اگر بدست کند باغبان چنین سروی | چه جای چشمه که بر چشمهات بنشاند | |||||
چه روزها بشب آورد جان منتظرم[۵] | ببوی آنکه شبی با تو روز گرداند |