برگه:KoliyatSaadiForoughi.pdf/۷۲۸

از ویکی‌نبشته
این برگ هم‌سنجی شده‌است.
— ۱۱۸ —

  بچند حیله شبی در فراق روز کنم[۱] و گر نبینمت آنروز هم بشب ماند  
  جفا و سلطنتت میرسد ولی مپسند که گر[۲] سوار براند پیاده درماند  
  بدست رحمتم از خاک آستان بردار[۳] که گر بیفکنیم کس بهیچ نستاند  
  چه حاجتست بشمشیر قتل عاشق را؟ حدیث دوست بگویش که جان برافشاند  
  پیام اهل دلست اینخبر که سعدی داد نه هر که گوش کند معنی سخن داند  

۲۲۰– خ

  دلم خیال ترا رهنمای میداند جزین طریق ندانم خدای میداند  
  ز درد روبه عشقت چو شیر مینالم اگر چه همچو سگم هرزه لای میداند  
  ز فرقت تو نمیدانم[۴] ایچ لذت عمر بچشمهای کش دلربای میداند  
  بسی بگشت و غمت در دلم مقام گرفت کجا رود که هم آنجای جای میداند  
  بحال سعدی بیچاره قهقهه چه زنی؟ که چاره در غم تو های های میداند  

۲۲۱– ط

  مجلس ما دگر امروز ببستان ماند عیش خلوت بتماشای گلستان ماند  
  می حلالست کسیرا که بود خانه بهشت خاصه از دست حریفی که برضوان ماند  
  خط سبز و لب لعلت بچه ماننده کنی[۵]؟ من بگویم بلب چشمهٔ حیوان ماند  
  تا سر زلف پریشان تو محبوب منست روزگارم بِسرِ زلف پریشان ماند  
  چکند کشته عشقت که نگوید غم دل؟ تو مپندار که خون ریزی و پنهان ماند  
  هر که چون موم بخورشید رخت نرم نشد زینهار از دل سختش که بسندان ماند  
  نادر افتد که یکی دل بوصالت[۶] ندهد یا کسی در بلد کفر مسلمان ماند  
  تو که چون برق بخندی چه غمت دارد[۷] از آنک من چنان زار بگریم که بباران ماند؟  

  1. آرم.
  2. اگر.
  3. برگیر.
  4. نمیداند.
  5. در نسخ جدید: بچه ماند گوئی.
  6. در بعضی از نسخ چاپی: بجمالت.
  7. در بعضی از نسخ چاپی: باشد.