پرش به محتوا

برگه:KoliyatSaadiForoughi.pdf/۶۲۷

از ویکی‌نبشته
این برگ هم‌سنجی شده‌است.
— ۱۷ —

  عجب از کسی درین شهر که پارسا بماند مگر او ندیده باشد رخ پارسا فریبت  
  تو برون خبر نداری که چه میرود ز عشقت بدرآی اگر نه آتش بزنیم در حجیبت  
  تو درخت خوب منظر همه میوهٔ ولیکن چکنم بدست کوته که نمیرسد بسیبت؟  
  تو شبی در انتظاری ننشستهٔ چه دانی که چه شب گذشت بر منتظران ناشکیبت؟  
  تو خود ای شب جدائی چه شبی بدین درازی؟ بگذر که جان سعدی بگداخت از نهیبت  

۳۰– ط

  هر که خصم[۱] اندرو کمند انداخت بمراد ویش بباید ساخت  
  هر که عاشق نبود مرد نشد نقره فایق[۲] نگشت تا نگداخت  
  هیچ مصلح بکوی عشق نرفت که نه دنیا و آخرت در باخت  
  آنچنانش بذکر مشغولم که ندانم بخویشتن پرداخت  
  همچنان شکر عشق میگویم که گرم دل بسوخت جان بنواخت  
  سعدیا خوشتر از حدیث تو نیست تحفهٔ روزگار اهل شناخت  
  آفرین بر زبان شیرینت کاینهمه شور در جهان انداخت  

۳۱– ب

  چه فتنه بود که حسن تو در جهان انداخت که یکدم از تو نظر بر نمیتوان انداخت؟  
  بلای غمزهٔ نامهربان خونخوارت چه خون که در دل یاران مهربان انداخت؟  
  ز عقل و عافیت آنروز بر کران ماندم که روزگار حدیث تو در میان انداخت  
  نه باغ ماند و نه بستان که سرو قامت تو برست و ولوله در باغ و بوستان انداخت  
  تو دوستی کن و از دیده مفکنم زنهار که دشمنم ز برای تو در زبان انداخت  
  بچشمهای تو کان چشم کز تو برگیرند دریغ باشد بر ماه آسمان انداخت  
  همین حکایت روزی بدوستان برسد[۳] که سعدی از پی جانان برفت و جان انداخت  

  1. عشق.
  2. صافی.
  3. در بعضی از نسخ چاپی: بداستان ماند.
۲