این برگ نمونهخوانی شده ولی هنوز همسنجی نشدهاست.
باب دهم
— ۲۴۴ —
حکایت
سیه چردهای را کسی زشت خواند | جوابی بگفتش که حیران بماند | |||||
نه من صورت خویش خود کردهام | که عیبم شماری که بد کردهام | |||||
ترا با من ار زشت رویم چه کار؟ | نه آخر منم زشت و زیبا نگار | |||||
از آنم که بر سر نبشتی ز پیش | نه کم کردم[۱] ای بنده پرور نه بیش | |||||
تو دانائی آخر که قادر نیم | توانای مطلق توئی من کیم؟ | |||||
گرم ره نمائی رسیدم بخیر | و گر گم کنی باز ماندم ز سیر | |||||
جهان آفرین گر نه یاری کند | کجا بنده پرهیزگاری کند |
* * *
چه خوش گفت درویش کوتاهدست | که شب توبه کرد و سحرگه شکست | |||||
گر او توبه بخشد بماند درست | که پیمان ما بیثباتست و سست | |||||
بحقت که چشمم ز باطل بدوز | بنورت که فردا بنارم مسوز | |||||
ز مسکینیم روی در خاک رفت | غبار گناهم بر افلاک رفت | |||||
تو یک نوبت ای ابر رحمت ببار | که در پیش باران نپاید غبار | |||||
ز جرمم درین مملکت جاه نیست | ولیکن بملکی دگر راه نیست | |||||
تو دانی ضمیر زبان بستگان | تو مرهم نهی بر دل خستگان |
حکایت
مغی در بروی از جهان بسته بود | بتی را بخدمت میان بسته بود | |||||
پس از چند سال آن نکوهیده کیش | قضا حالتی صعبش آورد پیش |
- ↑ گردد.