این برگ همسنجی شدهاست.
باب چهارم
— ۱۵۰ —
مگو تا بگویند شکرت هزار | چو خود گفتی از کس توقع مدار |
حکایت
گدایی شنیدم که در تنگجای | نهادش عمر پای بر پشت پای | |||||
ندانست بیچاره درویش کوست | که رنجیده دشمن نداند ز دوست | |||||
برآشفت بر وی که کوری مگر؟ | بدو گفت سالار عادل عمر | |||||
نه کورم ولیکن خطا رفت کار | ندانستم از من گنه در گذار | |||||
چه منصف بزرگان دین بودهاند | که با زیردستان چنین بودهاند[۱] | |||||
بنازند فردا تواضع کنان | نگون از خجالت سر گردنان[۲] | |||||
اگر میبترسی ز روز شمار | از آن کز تو ترسد خطا در گذار | |||||
مکن خیره بر زیر دستان ستم | که دستیست بالای دست تو هم |
حکایت
یکی خوبکردار خوشخوی بود | که بد سیرتان را نکو گوی بود | |||||
بخوابش کسی دید چون در گذشت | که باری حکایت کن از سرگذشت | |||||
دهانی بخنده چو گل باز کرد | چو بلبل بصوتی خوش آغاز کرد | |||||
که بر من نکردند سختی[۳] بسی | که من سخت نگرفتمی با کسی |