برگه:KoliyatSaadiForoughi.pdf/۴۹۱

از ویکی‌نبشته
این برگ هم‌سنجی شده‌است.
در تواضع
— ۱۵۱ —

حکایت

  چنین یاد دارم که سقای نیل نکرد آب بر مصر سالی سبیل  
  گروهی سوی کوهساران شدند بفریاد خواهان[۱] باران شدند  
  گرستند و از گریه جویی[۲] روان نیامد[۳] مگر گریهٔ[۴] آسمان  
  بذوالنون خبر داد[۵] از ایشان کسی که بر خلق رنجست و سختی[۶] بسی  
  فروماندگان را دعائی بکن که مقبول را رد نباشد سخن  
  شنیدم که ذوالنون بمدین گریخت بسی برنیامد که باران بریخت  
  خبر شد بمدین پس از روز بیست که ابر سیه دل بر ایشان گریست  
  سبک عزم باز آمدن کرد پیر که پر شد بسیل بهاران غدیر  
  بپرسید ازو عارفی در نهفت چه حکمت درین رفتنت بود؟ گفت  
  شنیدم که بر مرغ و مور و ددان شود تنگ روزی بفعل بدان  
  در این کشور اندیشه کردم بسی پریشان تر از خود ندیدم کسی  
  برفتم مبادا که از شرّ من ببندد در خیر بر انجمن  
  بهی بایدت لطف کن کان بهان ندیدندی از خود بتر در جهان  
  تو آنگه شوی پیش مردم عزیز که مر خویشتن را نگیری بچیز  
  بزرگی که خود را بخردی شمرد بدنیا و عقبی بزرگی ببرد  
  ازین خاکدان بنده‌ای پاک شد که در پای کمتر کسی خاک شد  
  الا ای که بر خاک ما بگذری بخاک عزیزان که یادآوری  
  که گر خاک شد سعدی او را چه غم؟ که در زندگی خاک بودست هم  

  1. بزاری طلبکار.
  2. جویِ.
  3. بیاید.
  4. گریه از.
  5. برد.
  6. زحمت.