این برگ نمونهخوانی شده ولی هنوز همسنجی نشدهاست.
در عشق و مستی و شور
— ۱۱۵ —
ببین کاتشی کرمک خاکزاد | جواب از سر روشنائی چه داد | |||||
که من روز و شب جز بصحرا نیم | ولی پیش خورشید پیدا نیم |
حکایت[۱]
ثنا گفت بر سعد زنگی کسی | که بر تربتش باد رحمت بسی | |||||
درم داد و تشریف و بنواختش | بمقدار خود منزلت[۲] ساختش | |||||
چو الله و بس دید بر نقش زر | بشورید و بر کند خلعت ز بر | |||||
ز سوزش چنان شعله در جان گرفت | که بر جست و راه بیابان گرفت | |||||
یکی گفتش از همنشینان دشت | چه دیدی که حالت دگرگونه گشت؟ | |||||
تو او زمین بوسه دادی بجای[۳] | نبایستی آخر زدن پشت پای | |||||
بخندید[۴] کاول ز بیم و امید | همی لرزه بر تن فتادم چو بید | |||||
بآخر ز تمکین الله و بس | نه چیزم بچشم اندر آمد نه کس |
حکایت
بشهری در از شام غوغا فتاد | گرفتند پیری مبارک نهاد | |||||
هنوز آن حدیثم بگوش اندرست | چو قیدش نهادند بر پای و دست | |||||
که گفت ارنه سلطان اشارت کند | کرا زهره باشد که غارت کند؟ | |||||
بباید چنین دشمنی دوست داشت | که میدانمش دوست بر من گماشت | |||||
اگر عز و جاهست و گر ذل و قید | من از حق شناسم، نه از عمر و زید | |||||
ز علت مدار – ای خردمند – بیم | چو داروی تلخت فرستد حکیم |