این برگ همسنجی شدهاست.
باب سوم
— ۱۱۶ —
بخور هرچه آید ز دست حبیب | نه بیمار داناترست از طبیب؟ |
حکایت
یکی را چو من دل بدست کسی | گرو بود و میبرد خواری بسی | |||||
پس از هوشمندی و فرزانگی | بدف بر زدندش بدیوانگی | |||||
ز دشمن جفا بردی از بهر دوست | که تریاک اکبر بود زهر دوست | |||||
قفا خوردی از دست یاران خویش | چو مسمار پیشانی آورده پیش | |||||
خیالش چنان بر سر آشوب کرد | که بام دماغش لگد کوب کرد | |||||
نبودش ز تشنیع یاران خبر | که غرقه ندارد ز باران خبر | |||||
کرا پای خاطر برآمد بسنگ | نیندیشد از شیشهٔ نام و ننگ | |||||
شبی دیو خود را پری چهره ساخت | در آغوش آن مرد و بر وی بتاخت | |||||
سحرگه مجال نمازش نبود | ز یاران کسی آگه ز رازش[۱] نبود | |||||
بآبی فرو رفت نزدیک بام | برو بسته سرما دری از رخام | |||||
نصیحتگری لومش[۲] آغاز کرد | که خود را بکشتی درین آب سرد | |||||
ز برنای منصف برآمد خروش | که ای یار چند از ملامت؟[۳] خموش | |||||
مرا پنجروز این پسر دل فریفت | ز مهرش چنانم که نتوان شکیفت | |||||
نپرسید باری بخلق خوشم | ببین تا چه بارش بجان میکشم | |||||
پس آنرا که شخصم ز خاک آفرید | بقدرت درو جان پاک آفرید | |||||
عجب داری ار بار امرش[۴] برم | که دایم باحسان و فضلش درم |
***
اگر مرد عشقی کم خویش گیر | و گر نه ره عافیت پیش گیر |