این برگ نمونهخوانی شده ولی هنوز همسنجی نشدهاست.
باب دوم
— ۹۴ —
بسا تلخ عیشان[۱] و تلخی چشان[۲] | که آیند در حله دامن کشان | |||||
ببوسی گرت عقل و تدبیر هست | ملکزاده را در نواخانه دست | |||||
که روزی برون آید[۳] از شهر بند | بلندیت بخشد چو گردد بلند | |||||
مسوزان درخت گل اندر خریف | که در نوبهارت نماید ظریف |
حکایت
یکی زهرهٔ خرج کردن نداشت | زرش بود و یارای خوردن نداشت | |||||
نه خوردی، که خاطر بر آسایدش | نه دادی، که فردا بکار آیدش | |||||
شب و روز در بند زر بود و سیم | زر و سیم در بند مرد لئیم | |||||
بدانست روزی پسر در کمین | که مِمسک کجا کرد زر در زمین | |||||
ز خاکش بر آورد و بر باد داد | شنیدم که سنگی در آنجا نهاد | |||||
جوانمرد را زر بقائی نکرد | بیکدستش آمد بدیگر بخورد | |||||
کزین کمزنی بود ناپاکرو | کلاهش ببازار و میزر گرو | |||||
نهاده پدر چنگ در نای خویش | پسر چنگی و نائی آورده پیش | |||||
پدر زار و گریان همه شب نخفت | پسر بامدادان بخندید و گفت | |||||
زر از بهر خوردن بود ای پدر | ز بهر نهادن چه سنگ و چه زر؟ | |||||
زر از سنگ خارا برون آورند | که با دوستان و عزیزان خورند | |||||
زر اندر کف مرد دنیا پرست | هنوز ای برادر بسنگ اندرست | |||||
چو در زندگانی بدی با عیال | گرت مرگ خواهند از ایشان منال |