برگه:KoliyatSaadiForoughi.pdf/۴۳۵

از ویکی‌نبشته
این برگ هم‌سنجی شده‌است.
در احسان
— ۹۵ —

  چو چشمار و آنگه خورند از تو سیر که از بام پنجه گز افتی بزیر  
  بخیل توانگر بدینار و سیم طلسمیست بالای گنجی مقیم  
  از آن سالها می‌بماند زرش که گردد طلسمی چنین بر سرش  
  بسنگ اجل ناگهش[۱] بشکنند بآسودگی گنج قسمت کنند  
  پس از بردن و گرد کردن چو مور بخور پیش از آن کت خورد کرم گور  
  سخنهای سعدی مثالست و پند بکار آیدت گر شوی کار بند  
  دریغست ازین[۲] روی برتافتن کزین روی دولت توان یافتن  

حکایت

  جوانی بدانگی کرم کرده بود تمنای پیری بر آورده بود  
  بجرمی گرفت آسمان ناگهش فرستاد سلطان بکشتن گهش  
  تگاپوی ترکان و غوغای[۳] عام تماشا کنان بر در و کوی و بام  
  چو دید اندر آشوب درویش پیر جوانرا بدست خلایق اسیر  
  دلش بر جوانمرد مسکین بخست که باری دل آورده بودش بدست  
  برآورد زاری که سلطان بمرد جهان ماند و خوی پسندیده برد  
  بهم بر همیسود دست دریغ شنیدند ترکان آهخته تیغ  
  بفریاد از ایشان برآمد خروش تپانچه زنان بر سر و روی و دوش  
  پیاده بسر تا در بارگاه دویدند و بر تخت دیدند شاه  
  جوان از میان رفت و بردند پیر بگردن بر تخت سلطان اسیر  
  بهولش بپرسید و هیبت نمود که مرگ منت خواستن بر چه بود؟  

  1. ناگهان.
  2. او.
  3. غوغا و.