این برگ نمونهخوانی شده ولی هنوز همسنجی نشدهاست.
در عدل و تدبیر و رای
— ۵۵ —
بدان کی ستوده شود پادشاه | که خلقش ستایند در بارگاه؟ | |||||
چه سود آفرین بر سر انجمن | پس چرخه نفرین کنان پیرزن؟ | |||||
همی گفت و شمشیر بالای سر | سپر کرده جان پیش تیر قدر | |||||
نبینی که چون کارد بر سر بود | قلم را زبانش روانتر بود | |||||
شه از مستی غفلت آمد بهوش | بگوشش فرو گفت فرخ سروش | |||||
کزین پیر دست عقوبت بدار | یکی کشته گیر از هزاران هزار | |||||
زمانی سر اندر گریبان[۱] بماند | پس آنگه بعفو آستین برفشاند | |||||
بدستان خود بند ازو برگرفت | سرش را ببوسید و در بر گرفت | |||||
بزرگیش بخشید و فرماندهی | ز شاخ امیدش برآمد بهی | |||||
بگیتی حکایت شد این داستان | رود نیکبخت از پی راستان | |||||
بیاموزی از عاقلان حسن خوی | نه چندانکه از غافل[۲] عیبجوی | |||||
ز دشمن شنو سیرت خود، که دوست | هرآنچ از تو آید بچشمش نکوست[۳] | |||||
وبالست دادن برنجور قند | که داروی تلخش بود سودمند | |||||
ترشروی بهتر کند سرزنش | که یاران خوش طبع شیرین منش | |||||
ازین به نصیحت نگوید کست | اگر عاقلی یک اشارت بست |
حکایت
چو دور خلافت بمأمون رسید | یکی ماه پیکر کنیزک خرید | |||||
بچهر آفتابی، بتن گلبنی | بعقل خردمند بازی کنی | |||||
بخون عزیزان فرو برده چنگ | سر انگشتها کرده عناب رنگ |