این برگ نمونهخوانی شده ولی هنوز همسنجی نشدهاست.
در عدل و تدبیر و رای
— ۵۱ —
تکاور بدنبال صیدی براند | شبش در گرفت از حشم باز[۱] ماند | |||||
بتنها ندانست روی و[۲] رهی | بینداخت ناکام شب در دهی | |||||
یکی پیرمرد اندر آن ده مقیم | ز پیران مردم شناس قدیم | |||||
پسر را همیگفت کای شادبهر | خرت را مبر بامدادان بشهر | |||||
که این ناجوانمرد برگشته بخت | که تابوت بینمش بر جای تخت | |||||
کمر بسته دارد بفرمان دیو | بگردون بر[۳] از دست جورش غریو | |||||
درین کشور آسایش و خرمی | ندید و نبیند بچشم آدمی | |||||
مگر کاین سیه نامهٔ بیصفا | بدوزخ برد[۴] لعنت اندر قفا | |||||
پسر گفت راه درازست و سخت | پیاده نیارم شد ای نیکبخت | |||||
طریقی بیندیش و رائی بزن | که رای تو روشن تر از رای من | |||||
پدر گفت اگر پند من بشنوی | یکی سنگ برداشت باید قوی | |||||
زدن بر خر نامور چند بار | سر و دست و پهلوش کردن فکار | |||||
مگر کان فرومایهٔ زشت کیش | بکارش نیاید خر پشت[۵] ریش | |||||
چو خضر پیمبر که کشتی شکست | وزو دست جبار ظالم ببست[۶] | |||||
بسالی که در بحر کشتی گرفت | بسی سالها نام زشتی گرفت | |||||
تفو بر چنان ملک و دولت که راند | که شنعت برو تا قیامت بماند | |||||
پسر چون شنید این حدیث از پدر | سر از خط فرمان نبردش بدر | |||||
فرو کوفت بیچاره خر را بسنگ | خر از دست عاجز شد از پای لنگ | |||||
پدر گفتش اکنون سر خویش گیر | هر آن ره که میبایدت پیش گیر | |||||
پسر در پی کاروان اوفتاد[۷] | ز دشنام چندانکه دانست داد |