این برگ نمونهخوانی شده ولی هنوز همسنجی نشدهاست.
در عدل و تدبیر و رای
— ۳۳ —
بخواهم بکنج عبادت نشست | که دریابم این پنجروزی که هست | |||||
چو میبگذرد جاه و ملک و سریر | نبرد از جهان دولت الّا فقیر | |||||
چو بشنید دانای روشن نفس | بتندی برآشفت کای تُکله بس | |||||
طریقت بجز خدمت خلق نیست | بتسبیح و سجاده و دلق نیست | |||||
تو بر تخت سلطانی خویش باش | باخلاق پاکیزه درویش باش | |||||
بصدق و ارادت میان بستهدار | ز طامات و دعوی زبان بستهدار | |||||
قدم باید اندر طریقت نه دم | که اصلی ندارد دم بیقدم | |||||
بزرگان که نقد صفا داشتند | چنین خرقه زیر قبا داشتند |
حکایت
شنیدم که بگریست سلطان روم | بر نیکمردی ز اهل علوم | |||||
که پایانم از دست دشمن نماند | جز این قلعه و شهر[۱] با من نماند | |||||
بسی جهد کردم که فرزند من | پس از من بُود سرور انجمن | |||||
کنون دشمن بدگهر دست یافت | سر دست مردی و جهدم بتافت | |||||
چه تدبیر سازم چه درمان کنم؟ | که از غم بفرسود جان در[۲] تنم | |||||
بگفت ای برادر غم خویش خور | که از عمر بهتر شد و بیشتر[۳] | |||||
ترا ایقدر تا بمانی بسست | چو رفتی جهان جای دیگر کسست | |||||
اگر هوشمندست و گر بیخرد | غم او مخور کو غم خود خورد | |||||
مشقت نیرزد جهان داشتن | گرفتن بشمشیر و بگذاشتن |