این برگ همسنجی شدهاست.
باب دوّم
— ۵۸ —
ترسم نرسی بکعبه ای اعرابی | کین ره که تو میروی بترکستانست |
چون بمقام خویش آمد سفره خواست تا تناولی کند پسری صاحب فراست داشت گفت ای پدر باری بمجلس سلطان در طعام نخوردی گفت در نظر ایشان چیزی نخوردم که بکار آید گفت نماز را هم قضا کن که چیزی نکردی که بکار آید
ای هنرها گرفته بر کف دست | عیبها بر گرفته زیر بغل | |||||
تا چه خواهی خریدن ای مغرور | روز درماندگی بسیم دغل |
حکایت
یاد دارم که در ایام طفولیت متعبد بودمی[۱] و شب خیز و مولع زهد و پرهیز شبی در خدمت پدر رحمةالله علیه نشسته[۲] بودم و همه شب دیده بر هم نبسته[۳] و مصحف عزیز بر کنار[۴] گرفته[۵] و طایفهای گرد ما خفته پدر را گفتم از اینان یکی سر بر نمی دارد که دوگانیی بگزارد چنان خواب غفلت بردهاند که گوئی نخفتهاند که مردهاند گفت جان پدر تو نیز اگر بخفتی به از آن[۶] که در پوستین خلق[۷] افتی
نبیند مدعی جز خویشتن را | که دارد پرده پندار در پیش | |||||
گرت چشم خدا بینی ببخشند[۸] | نبینی هیچ کس عاجز[۹] تر از خویش |
حکایت
یکی را از بزرگان بمحفلی اندر همی ستودند و در اوصاف جمیلش