برگه:KoliyatSaadiForoughi.pdf/۱۷۱

از ویکی‌نبشته
این برگ هم‌سنجی شده‌است.
در اخلاق درویشان
— ۵۷ —

  در قژاکند مرد باید بود بر مخنث سلاح جنگ چسود  

روزی تا بشب رفته بودیم و شبانگه بپای حصار[۱] خفته که دزد بی توفیق ابریق رفیق برداشت که بطهارت میرود[۲] و بغارت میرفت

  پارسا بین که خرقه در بر کرد جامه کعبه را جل خر کرد  

چندانکه از نظر درویشان غایب شد ببرجی بر رفت و دُرجی بدزدید تا روز روشن شد آن تاریک مبلغی راه رفته بود و رفیقان بی گناه خفته بامدادان همه را بقلعه درآوردند و بزدند و بزندان کردند از آن تاریخ ترک صحبت گفتیم و طریق عزلت گرفتیم والسلامَةُ فی‌الوَحده

  چو از قومی یکی بی دانشی کرد نه کِه را منزلت ماند نه مِه را  
  شنیدستی[۳] که گاوی در علف خوار بیالاید همه گاوان ده را  

گفتم سپاس و منت خدای را عزّ وجلّ که از برکت درویشان محروم نماندم گر چه[۴] بصورت از صحبت وحید[۵] افتادم بدین حکایت که گفتی مستفید گشتم و امثال مرا همه عُمر این نصیحت بکار آید

  بیک نا تراشیده در مجلسی برنجد دلِ هوشمندان بسی  
  اگر برکه‌ای پر کنند از گلاب سگی در وی افتد کند منجلاب  

حکایت

زاهدی مهمان پادشاهی بود چون بطعام بنشستند کمتر از ان خورد که ارادت او بود و چون بنماز برخاستند بیش از آن کرد که عادت او تا ظنّ صلاحیت در حق او زیادت کنند


  1. حصاری.
  2. میروم.
  3. نمی‌بینی.
  4. ص:که چه.
  5. جدا.